جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
سهم من از چهارشنبه سوریهمین شده که آتش را نگاه کنم و به یاد آتشی بیوفتم کهز به جانم انداخت...
عشقمچه فرقی میکند مهره ی سیاه باشم یا سفیدچشمانت با اولین حرکت ماتم میکننولنتاینمون مبارک جانم...
من دور از چشم همه به قربان تمام دردهایت میروم با لبهایمبا چشمهایم با حرف حرف احوال پرسیهایم همین که چشمانت را داشته باشم کافیست...
به چشمانت نگاه انداختم لرزید پای منگمان می کردم از سرما همه لرزان در این شهرند...
و من گاهی نه صورتت ، نه چشمانت ، که دلم میخواهد صدایت را ببینم ......
قلب مسیح رابه صلیب می کشدیهودای چشمانتعروج روح سرکش مندر اسمان آغوشت...
و تنت ، وطنم ...دستانت ، دنیایم ...چشمانت ، زندگیم ...بودنت ، سرنوشتم...
جنڪَ نابرابر یعنی ، منِ بی دفاع در مقابل لشڪر بی رحم دو چشمانت!...
بعد ها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد ؟با من تنهاتر از ستار خان بی سپاه .....
و چشمانت سرآغازی بود برای دوباره زیستن...
چه داری در عمق چشمانتکه اینچنین جان مرا به اسارت می برد...
چشمانت زندان گوانتاناماست نازنین بی اعتنا به حقوق بشر…...
تو فقط حرف بزن *چشمانت*حقیقت را زیر نویس میکند......
قسم خوردم به چشمانت فراموشت کنم اماچرا باران که میگیرد فقط یاد تو میبارد؟...
دو بر هیچ.به چشمانت باختم...
شب ، راه گم می کنمدر خمِ گیسویتو پیدا می شوم هر روزدر صبحِ چشمانت...