پنجشنبه , ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
آلبر کامو:در حسرتِ زندگیِ دیگران بودن برای این است که از بیرون که نگاه می کنی، زندگیِ دیگران یک کل است که وحدت دارد؛ اما زندگیِ خودمان، که از درون نگاهش می کنیم، همه اش تکه تکه و پاره پاره به نظر می آید ! و ما هنوز هم در پیِ سرابِ وحدت می دویم ... !...
آلبر کامو :همه ی انسان هابه طور یکسان محکومند که روزی بمیرندایستاده مردنبهتر از زانو زده زیستن است....
آلبر کامو:اندکی غرور به آدم کمک می کنه که فاصله اش را با دیگران حفظ کند...
آلبر کامو:جسارت زیادی می خواهد که خودت باشی!...
فهمیده ام که همه ی بدبختی انسان هاناشی از این است که به زبان صریح و روشن حرف نمی زننداز این رو من تصمیم گرفته ام که صریح حرف بزنمو صریح رفتار کنم تا در راه درست بیفتمآلبر کامو طاعون...
ما در عصر مشکلات غم انگیزی زندگی می کنیم. ولی بسیاری از مردم مشکلات و نومیدی را از هم تمییز نمی دهند. لارنس می گفت: «باید از مشکلات تازیانه ای برای راندن غم ساخت.» امروز غم های بسیاری وجود دارد که نیازمند این تازیانه است.- آلبر کامو- دلهره هستی...
آلبر کامو:همواره زمانی فرا می رسد که بایدمیان تماشاگر بودن و عمل یکی را برگزیدو این معیار انسان شدن است!...
آدم ها یک بار عمیقا عاشق می شوندچون فقط یک بار نمی ترسندکه همه چیز خود را از دست بدهندامّا بعد از همان یک بار، ترس ها آن قدر عمیق می شوندکه عشق دیگر دور می ایستد…آلبر کامو بیگانه...
هر کسی به اندازه ی ضربه هایی که خوردهتنهایی اش را محکم تر بغل کرده است...
حس نومیدی از اینجا نشأت می گیردکه آدم نمی داند چرا می جنگدو حتی نمی داند اصلا باید بجنگد یا نه آلبر کامو یادداشت ها...
اگر کسی نانِ شما را ببُرد، آزادی شما را نیز گرفته استاما اگر آزادی شما را بگیردیقین داشته باشید که نانِتان نیز در خطر استزیرا از آن پس نانِتانوابسته به هوس و دلخواه ارباب خواهد بودنه به تلاش خودتان...
تراژدی این نیست که تنها باشیبلکه این است که نتوانی تنها باشیگاهی آماده ام همه چیزم را بدهمتا هیچ پیوندی با جهان انسان ها نداشته باشمولی من بخشی از این جهانم و شجاعانه تر این استکه آن را همراه با آن تراژدی بپذیرم آلبر کامو یادداشت ها...
من از آنهایی که در باور خود، همیشهحق دارند متنفرم…...
آلبر کامو:در گذر از جاده ی زندگی آموختم :کسانی را که بیشتر دوست میداری ،زودتر از دست می دهی ...!...
آلبر کامو :ما پیش از آنکه به اندیشیدن خو کنیمبه زیستن عادت می کنیم افسانه سیزیف...
من فقط یک وظیفه را می شناسم، و آن عاشق بودن است....
روشنفکر کسی است که ذهن او مراقب خودش است....
کسانی که فاقد شهامت هستند همیشه فلسفه ای برای توجیه کردن آن پیدا می کنند....
دیروز و فردا با هم دست به یکی کرده اند ؛ دیروز با خاطراتش مرا فریب داد و فردا با وعده هایش مرا خواب کرد ...وقتی چشم گشودم امروز گذشته بود !...
آلبر کامو :وقتی انسان آموخت که چگونه با رنج هایشتنها بماند ، آن وقت چیزِ زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد...
دلم پیش توست و امروز بیشتر از همیشه حاضرم بهترین داشته هایم را بدهم تا بتوانم تو را با تمام غمم ببوسم...
گاهی می اندیشم درختی که تنها بالای کوه زندگی می کندچرا از جنگل فرار کرده !...
بیشتر از هر چیز دلم می خواست می توانستم تمام روحم را در چشمانم بگذارم و تا ابد ، تا هنگام مرگم به تو نگاه کنم ... آلبر کامو خطاب به عشق...
بیماریش اینقدر طولانی شد که اطرافیانش به مریضیش عادت کردند و از یاد بردند که اون داره عذاب می کشه و یه روزی می میره !حقیقت اینه گاهی هرچیزی که مربوط به ماست برای اطرافیانمون تبدیل به عادت میشه ...درد و رنج هامون ، بیماری هامون ، حتی عشق و محبتمون نسبت به آدم ها براشون تبدیل به عادت میشه و دیگه به چشم نمیاد !گاهی حضور دائمی ما ، عشق ِ بی قید و شرط ما باعث میشه حتی دیده نشیم ... آلبر کامو...
پشت سر من قدم نزن، شاید من راه را نشان ندهم. جلوتر از من قدم نزن، شاید دنبالت نیایم. فقط کنارم قدم بزن و دوست من باش....
تو نمی توانی تجربه خلق کنی؛ باید آن را متحمل شوی....
هیچ علتی، مرگ افراد بی گناه را توجیه نمی کند....
پاییز، بهار ثانویه است که در آن هر برگ، گلی است....
هیچ چیز نفرت انگیزتر از احترام بر پایۀ ترس نیست....
شرافت نیازی به قوانین ندارد....
ما در هر چیزفقط تقریبا هستیم....
باور کنچیزی به نام رنج عظیم، تاسف عظیم و یاخاطره ی عظیم وجود ندارد،همه چیز فراموش می شود،حتی یک عشق بزرگ.این همان چیزی ست که زندگی راتاسف بار و در عین حال شگفت انگیز کرده است....
تنها راه مقابله با دنیایی غیر آزاد اینست که به قدری آزاد شوی که وجود تو خودش نشانه ای از طغیان باشد....
هیچ کس متوجه نمی شود که بعضی از مردم انرژی بسیاری زیادی صرف می کنند تا فقط عادی به نظر برسند....
تنها یک سرنوشت محتوم وجود دارد و آن مرگ است، جز این جبر دیگری نیست !در فاصلهی زمانی میان تولد و مرگ، هیچ چیز از پیش تعیین شده نیست ...همه چیز را میتوان تغییر داد، میتوان جنگ را متوقف کرد و حتی صلح را حفظ کرد، فقط به این شرط که بخواهی و همیشه بخواهی ......
اگر چه مردم وانمود می کنند که به حق احترام میگذارند اما در برابر هیچ چیز غیر از زور سر فرود نمیآورند !...
دوست داشته نشدن تنها یک بداقبالی محسوب میشود اما دوست نداشتن، بدبختی است !امروز همهی ما از این بدبختی در حالِ جان دادنیم؛ خون و نفرت قلب را میخشکانند ......
آدمها یک بار عمیقا عاشق میشوند، چون فقط یک بار نمیترسند که همه چیز خود را از دست بدهند ؛ امّا بعد از همان یک بار، ترسها آنقدر عمیق میشوند که عشق، دیگر دور میایستد ......
هدف هنر نه وضع قانون و نه قدرتطلبی است. وظیفه هنر، درک کردن است. هیچ اثر نبوغآمیزی بر کینه و تحقیر استوار نیست. هنرمند یک سرباز بشریت است و نه فرمانده. او قاضی نیست بلکه از قید قضاوت آزاد است. او نماینده دائمی نفوس زندگان است....
گفت : بیا به عقاید هم احترام بگذاریم !گفتم : نه دلیلی دارد و نه ضرورتی ،همین که کاری به کار همنداشته باشیم کافیست !...
گاه تشخیصِ کسی که دروغ میگوید، از کسی که راست میگوید آسانتر است. حقیقت همچون روشنایی چشم را کور میکند. دروغ، بر عکس، همچون آفتابی که در حال برخاستن یا فروخفتن است، به همه چیز جلوه میبخشد !...
وقتی انسان آموخت،آن هم نه فقط بر روی کاغذ،که چگونه با رنج هایش تنها بماند و چگونه بر اشتیاقش به گریز چیره شود، آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد...
ما گرفتار عادت زیستن شدهایم ،پیش از آنکه به اندیشیدن عادت کنیم ......
گاندی ثابت کرد که امکانپذیر است کسی برای مردمش مبارزه کند و پیروز شود بدون اینکه حتی یک لحظه احترامِ دنیا را از دست دهد....
همدردی از احساسات صاحب منصبانه است: آن را به بهای ارزان، بعد از وقوع بلایا، به دست می آورند. ولی دوستی به این سادگی نیست. به مرور ایام و با رنج بسیار به دست می آید، اما چون به دست آمد، دیگر راهی برای خلاصی از آن وجود ندارد. باید در برابرش سینه سپر کرد....
مثل اینکه این خشم بیش از اندازه مرا از درد تهی و از امید خالی ساخته بود. برای اولین بار خود را به دست بیقیدی و بیمهری جذاب دنیا سپردم. و از اینکه درک کردم دنیا این قدر به من شبیهاست و بالاخره این قدر برادرانهاست، حس کردم که خوشبخت بودهام و باز هم خواهم بود. برای اینکه همه چیز کامل باشد، و برای اینکه خودم را هر چه کمتر تنها حس کنم، برایم فقط این آرزو باقی مانده بود که در روز اعدامم، تماشاچیان بسیاری حضور به هم برسانند و مرا با فریادهای پر از ...
پاییز بهار دیگری است که در آن هر برگ یک گل است....
شر و بدی که در دنیا وجود دارد پیوسته از نادانی میزاید و حسننیت نیز اگر از روی اطلاع نباشد ممکن است به اندازهٔ شرارت تولید خسارت کند. مردم بیشتر خوبند تا بد و در حقیقت، مسئله این نیست. بلکه آنها کم یا زیاد نادانند و همین است که فضیلت یا ننگ شمرده میشود. نومید کنندهترین ننگها، ننگ نادانی است که گمان میکند همه چیز را میداند و در نتیجه به خودش اجازهٔ آدمکشی میدهد: روح قاتل کور است و هرگز نیکی حقیقی یا عشق زیبا بدون روشنبینی کافی وجود ندارد....
هیچ چیزی چندش آور تر از احترامی که از ترس نشات گرفته، نیست....
طغیان، هر چند چون چیزی نمیآفریند، در ظاهر منفی است، اما چون آن بخش از انسان را که باید همواره از آن دفاع شود، آشکار میکند، عمیقا مثبت است....