متن مرگ
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مرگ
از همان لحظه که از چشم تو افتاد دلم.
مرگ من بیشتر از بیش به من نزدیک شد.
باد
دیوار را بلعید
آینه
چشمِ خونین حقیقت شد
برگها
در بارانِ گلوله افتادند
و زمین
تاجها را به گور سپرد
کمی مَرام چَرخ کُن
برای ابتکار های رفتنت
که قلبِ لَنگ پایِ من
نمیرد از اذانِ لَخته لخته ی
هَوار های رفتنت
کمی سُکوت جور کن
در اوج انتقام اُمّتِ بهانه ها
فقط نگاه کن که خوش نشسته ای
میان اولین عیادت از گلوله و کمانه ها
کمی یَواش تر...
انسانی هستم که بخشش را یاد ندارم بلکه ببخش را در تاوان دادن میبینم
باران دیگر به زمین سر نمیزند
خورشید نمیتابد
بادها رفتهاند
بهار هم در خوابیست ابدی
درختان، استخوانهایی ایستادهاند
بیپوست، بیبرگ
و پرندگان،
پیکرهای فراموششدهی آوازهای بیصدا
زمین،
نه دلِ شخم خورده دارد
نه رؤیای جوانهای در سر
آب،
از خودش گریخته
و آینهها
چهرهی هیچکس را باز نمیتابانند
در این...
رسد روزی که پایان یابد این دلتنگی من
ولی آن دم که زیر خاک باشد منزل من.
سکوت و سکون و مرگ
همخوابِ آرزوهایِ سبزم،
غوغا نمیکنم،
که آدمی
به آرزوهایِ سبزِ خویش
زنده است!
دست بردم به خودم تا که خودم را بکشم
شاید از درد خودم را به عدم وا بکشم
خسته برگشتم از آن مرزی که بین من بود
و خودم را به تهِ چشمان خودم دفن نمود
زخمم از جنسِ سکوت است، ولی داد زدم
با تبر رفتم و در ریشهی فریاد زدم
مرگ، تعارف نداشت از من و من دور نبود
من فقط جرأتِ لبخند به بیداد زدم
تو چه دانی
که مرا خواهد کشت،
دست تو،
تا که بگیرد دستی...
بر جنازهام گریه نکنید!
من با مرگ کنار آمدهام!
آن ستارههایی که خاموش میشدند، من بودم
آن برگهای خزان زده، من هستم
آن سرزمینی که از بین رفت، من بودم
من خانهای متروکم،
که دیگر آباد نمیشوم.
به خود میاندیشم،
خیلی وقت است که با مرگ انس گرفتهام!
من،
من،...
از هر راهی
به ادامه خود می رسم
تنها بن بست مرگ
میانبری طولانی است...
از خواب چه میخواهی؟ بیداری آشفته است
یک عمر در این کابوس لبخندم این گفته است
در کوچه بی برگشت آواز کسی پژمرد
چشمان توام انگار از خاطرهها دل برد
هر حرف که میگویند زخمی به دلم باشد
هر پنجره ی بسته تصویر قلم باشد
دل خسته و بی رویا...
از جهان مانده فقط جان که مرا ترک کند!
مدتها بود
مرده بودم،
فقط
کسی نبود
چهارپایه را
به وقت مرگم
هل بدهد
زمانے בرב را با جاט و בل حس کرבم
کـہ پسربچـہ ے ؋ـقیرے با تمام بے کسے و تنهایے رو بـہ سنگ مزار ماבرش نشستـہ بوבبا بغض و چشماט گریوט با پرسے از غذا مے گـ؋ـت
ماماט نگراט من نباش בارم کباب و برنج مے خورم
ماماט تو رو خـבا...
هی نفس کم میکنم در این شب بیانتها
هی خودم را میکشم در خاطراتت بیصدا
در خیالم با تو بودن باز باور میشود
ماه هم پیشت حسودی کرده کمتر میشود
بعد من آیا کسی در کوچههایت پرسه زد ؟
مثل من دیوانه وار اسمت به لبها غنچه زد ؟
من...
کسی مُرده است
و بادها میگویند
نه به دار است نه به بار
داغِ دلِ جنوب
از شینِ شناسنامه
به برگِ آخرش رسیده
من، نخلی بی سر
که جعبهی خرمایش را
دستش دادهاند
نشستهام کنار جادهای
به انتظار
شاید ماشینی پایم بایستد
مرا «نفر» حساب کند
و اگر مهربان باشد...
آقای راننده!
لطفاً کمی آرامتر!
مادربزرگ دارد
چیزی بر میدارد
میترسم قرص ماه...
میترسم لیوان آب...
آقای راننده!
رعشهی جاده را نگاه!
میترسم دعای مادربزرگ
از لب
از پنجره
از جیبِ فردا بیفتد
آقای راننده!
دستم به ساعتت!
شب را تند بپیچ!
مادربزرگ، دیگر از من
نمیپرسد ساعت چند...
{...
روی کدام شیب سُر خوردهام
که هیچ سُرسُرهای
مرگِ کودکیام را
گردن نمیگیرد؟