متن عطیه چک نژادیان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عطیه چک نژادیان
به هر دردی که آمد بر دلم، جانم توانتر شد
به هر زخمی که خوردم، سینهام آسمانتر شد
هر آواری که بر دوش دلم افتاد، فهمیدم
که این دنیا برایم لحظهای بی امان تر شد
نشد خم قد من از بار رنج و درد، دیدی که؟
فقط کشتی ویران دلم...
گر از حصار عقل برون آمدی، رواست
در ساحت یقین چو شرر سوختن سزاست
ای دل اگر ز بند عقل، رستی، سحر شدی
چون شمع در حریم عشق، سوزی و در شدی
بگذار این حساب و عقل، ره سوی عشق نیست
گر بندگی کنی، به نور ایمان، گهر شدی
چون...
ای دل، ز بیم و غصه رها باش، شاد باش
در راه حق، به نور خدا دلنهاد باش
یاران حق، ز رنج جهان بیخبر شدند
فارغ ز غم، ز داغ جفا، از خوبان باش
آن کو ز تقوا و ز ایمان نصیب برد
در دو جهان ز لطف الهی مراد...
در این بهار که زادم، دلم دعا دارد
برای روح رهایم، صفا روا دارد
در این سحر که جهانم دوباره نو گشته
دلم ز دغدغهها، قصد کیمیا دارد
رها شود ز غم و بند و هرچه باید رفت
چو باد در دل صحرا، ره صبا دارد
چو رود، راهی دریای...
بهار آمد که عالم تازه گردد،
ز نور او زمین شیرازه گردد.
درخت و گل شکوفا از نسیمش،
جهان سرمست و دل هم رازه گردد.
ولی ای دوست، گر دل بیبهار است،
بهار از جان تو بیگانه گردد.
اگر گل بشکفد، لبخند کو؟ پس!
که بیلبخند، گل هم غازه گردد....
اگرچه بخشش آسان است و زیبا،
ولی بیاعتمادی ماند بر جا.
دلِ بشکسته را مرهم نهادن،
نه کاری سهل باشد در تماشا.
گر از مهر است لبریز آسمانت،
چرا رعدی زند در چشم دریا؟
به صد صدق و وفا باید بکوشی،
که باز آید نگاهی بیریا را.
بهار از شاخهی...
ربنازندگی نقشیست از افکار ما، هر خطش ز اندیشهی بیدار ما.
گر کژی بینی در این تصویر ناب، با قلم اصلاح کن، ای یار ما.
بزرگترین غمها ز اندیشه خیزد، ز طرز فکر ما و کردار ما.
با محبت، عاطفه، بخشش، صفا، پاک گردان دیدهی هشیار ما.
تا که زندگی...
زندگی خطی است بیآغاز و بیانجام ما،
حد ما جز در نگاهدوست، پیدا کی شود؟
عشق، تابع گر به سوی او همی میلش کند،
در نهایت، بینهایت در دل ما کی شود؟
مشتق از جان جهان گر لحظهای گیرد خدا،
جز جمالش، جز وصالش، هیچ معنا کی شود؟
صفر بودیم...
ای دل، جهان پر است ز نامردمی ولیک
تو مهربان بمان و مکن کینه را شریک
بیانصافی و ظلم ز مردم جدا نشد
اما تو مهر ورز، مشو خشم را اسیر
بر طبع سردشان مکن اعتماد، لیک
چون ابر بگذر و ببار از دل صبور
گر راه عدل و عافیتت...
مگو آن را که بخت یار بوده،
که او خود، رنج بسیار بوده.
شب و روزش به سختی شد معطر،
ز اشک خستگی، درکار بوده.
نه خواب آسودهای در چشم دارد،
نه راحت با دل زار بوده.
ز دست عیش، داغی بر دلش ماند،
غمش، همراز اسرار بوده.
به سرزنشها...
چرا ز تردیدها هراسان شویم؟
اسیراین وهم بینشان شویم؟
اگر نهایم از تلاش باک داریم
چرا ز دست قضا گران شویم؟
طلوع بخت از تلاش پیدا شد
چرا به شبهای بیگمان شویم؟
بیا ز طوفان شک گذر بکنیم
رهی به سوی سحر روان شویم
اگر ز بیم شکست خاموشیم
چگونه...
در این جهان که رنگ غم دارد
دل من از عشق حق، حرم دارد
چو شمعی در رهش فروزان شدم
که نور از این عشق، بیش و کم دارد
نه بیم طوفان، نه بیم شب دارم
دل من آرامشی از حرم دارد
جهان هر آنچه که دارد فانیست
خوشا دلی...
قرار ما به بهاری چو گلستان باشد
که واژه در نفس باد، غزلخوان باشد
همان دیاری که از عطر سخن لبریز است
ز حرفهای زمینخورده، گلستان باشد
گره زنیم به سبزه، دست در آغوش بهار
که این نسیم به شادی، نوسان باشد
ز زیر چشم تو شعری به طرب آغازد...
ز تیغ کین، دل عالم به تاب و تب افتاد
شکست ماه و زمین در غم عجب افتاد
شبی که تیغ ستم، بر جبین حق آمد
ز خونِ پاک ولایت، سپهر در شب افتاد
ندا ز مسجد کوفه، به آسمان برخاست
که عدل مطلق حق، در غروب شب افتاد
ملایک...
ماندگانیم و به گور خویش زندانیتر از مرده
در حصار یادها، تنهاتر و ویرانیتر از مرده
آن که رفته، رفت و از این خاک، بار اندوه خود برداشت
ما که ماندهایم، در هر لحظه، بارانیتر از مرده
زندهایم و خسته از این زیستن در خاک بیمرزی
گم شدیم در خویشتن،...
به حسودان که بر من حسادت کنند
دعا دارم از دل، به صد راستی و پند
خدایا، به هر آنکس که از بخت من
گرفتار کین است و پر دلگزند
چنان ده به او کامیابی و بخت
که از حسدش دور گردد زمن
به او آنچنان عزت و فتح ده...
تو هستی، ای جانِ جان، ای که در هر نفسم
نورِ عشقت جاری است، همچو مهری در قسـم
تو که باشی، غم نماند، دل نگیرد زین جهان
چونکه از لطف حضورت، گل کند صبحی جوان
چون تو هستی، من نترسم از شکست و از زوال
سایهات آرامشی شد در هجوم...
صیادشیرازی
ای صیاد دلها، شهید راه دین کردی جان فدا در رهِ حق، بیقرین
در سنگر عشق و حماسه، جانفشان نقش تو بماند به دلها، جاودان
با تیغ یقین، دشمن دین را شکستی فتح و ظفر از همت والای تو رستی
ای شیر دلاور، علمدار وطن نامت به نکوئی بُوَد...
به خود، ای دل، بنا کن زندگانی را
رها کن بیهده سود و زیانی را
به پای خویش، ره پیمای این دنیا
که کس نارد وفا، جز همزبانی را
چه نزدیکاند این یارانِ بیپایان
ولی آخر دهندت بینشانی را
مشو غرق امید مهر بیپایان
که آخر بشکفد راز نهانی را...
چه دنیایی است این، ای دل، عجب بیگانه و غمگین
که خاموشی من گردیده اندر دیدهها شیرین
من از هر فتنه و غوغا، ز هر مکر و فریب آزاد
ولی این خلوت خاموش شد انگیزهی توهین
چو گنجی خفته در ویران، نه کس جویای رازم بود
نه من با کس...
زمانبندی را نگر، ای دل من، بیشکیب
که خدا دارد برایت، طرحی از نوری نجیب
گامهایت را بگیرد، در مسیر سرنوشت
هرچه پیش آید ز حکمت، هرچه افتد در نوشت
هرچه باشد، خوب یا بد، راه او بیانحراف
در زمان او بیفتد، هر گره، هر پیچ و صاف
ساعتِ پروردگار...
اگر طول و عرض جهان در هم بنگری
جز مساحت قبر، در دستت هم خبری
چه سود از دنیای فانی که خاک است و زوال
که هرچه در دست داری، در پایان میرود به حال
حواست باشد، ای دل، که در این راهِ پرخطر
نه در غفلت باشی، که سرانجام...
آبشار، در دل صخرهها میریزد به شتاب
تا به دریا برسد، با سقوط های بیحساب
در مسیرخود، چه زیبایی و اقتدار دارد
که در دل سقوط، مقصد را در بر دارد
چو قطرهای که از کوه فرو میافتد به خاک
در دل شکست، آرامش دریا را مییابد پاک
زخم دل،...