دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
چشمِ تو پلنگیست که چنگال ندارد.....
کو گریه ای که سبز شود آرزویِ ما؟...
که می روی تو و رنگ پریده می ماند......
بس که در فکر خود افتادم سر از زانو گذشت.....
دلا کی بِه شود کارت اگر اکنون نخواهد شد......
از پا در آمدیم و نیامد به دست یار ......
هجر خویشم مَنِماهجر تو بس سنگ دل است......
غزل غزل همه ی دفترمغرامتِ تو۰۰۰...
بیخود شده ام لیکن بی خودتر از این خواهم......
ز عشقت سوختم ای جان کجایی ..؟...
زین گونه مرا خوار که دارد که تو دارى؟...
حیف باشد بر چنان تن ، پیرهن......
مجروح وفا بی اثر زخم شهید است ......
زندگانى کارِ مردن بر من آسان کرده است...
بیار بوسه، که اِمروز نیست روز مدارا......
آنچه بر طبعِ تو می آید گران ، یادِ من است... کاشانی...
وآن که ما را غمش از جای ببُرده ست، کجاست؟...
بیا به نبودن خیانت کنیم و یکدیگر را ببینیم! ...
جز دوست نمیخواهم ، از دوست تمنّایی…...
عشق با خاکم برابر کرد و گردى بر نخاست......
گفتمش با غمِ هجران چه کنم؟ گفتْ بسوز! ...
ما چو کوهیم و صدا در ما زتوست .....
بند رختی وسط طوفانم......
چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به... فلسفی...
بلاگردان چشمت کن مرا گاهی نگاهی...
کاروان نیست که دل ، هر که به جایت آید.....
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد ....
ما را چه بی گناه گرفتار کرده ای......
عشق پیچکی ست که دیوار نمی شناسد!...
در غمت بگریستم چندان که آب از سر گذشت......
شکفتن در مزاجم نیست،رنگ زرد را مانم......
بی کسی ها را کسی در کار نیست......
به هرزه بی می و معشوق عمر می گذرد.. ...
یار در آغوش و ما را از جدایی چاره نیست......
من کیستم؟ز مردم دنیا رمیده ای ...
بگو چگونه تو را، از کجای تن بِکَنم؟!...
هرکه رفت از خود به داغی تازه ام ممتاز کرد......
دوست می دارمت به بانگ بلند ......
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم ......
فارغان را چه خبر از دل بی حوصله ام ......
چه روزها به شب آورد جانِ منتظرم...
بوسۀ من کارها دارد به خاک پای تو! ...
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد...
بگذار دیدنی بشود با تو خلوتم ......
سرکشیدم تو را و تشنه ترم...️...
دلِ شبها بود گنجینه ی اسرار ، عاشق را......
هیچ می گویی اسیری داشتم حالش چهشد ...
دستی که به دست من بپیوندد، نیست ......
عزیزِ مصر گردد هرکه در غربت وطن گیرد......
مکُش به تیغِ جدایی به هر بهانه مرا......