پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گفتمش با غمِ هجران چه کنم؟ گفت بسوز..シ︎🖤 Farzneh 22...
دست بردم که کشم تیر غمش را از دلتیر دیگر زد و بر دوخت دل و دست بهم...
نیست در سودای زلفش کار من جز بی قراری.....
گفتمش با غمِ هجران چه کنم؟ گفتْ بسوز! ...
هر یک ابروی تو کافی ست پی کشتن منچه کنم با دو کماندار که پیوست بهم....
اول اندر کوی او جز نقش پای ما نبود آخر آنجا از هجوم خلق، جای ما نبود...