جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
چشمم از هر چه بجز چشم تو غافل شده است...
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمردبی گمان عیب توپیش دگران خواهد برد...
وقتی دلم به سمت تو مایل می شودباید بگویم اسم دلم دل نمی شود...
اندر سرم از شش سو سودای تو می آید...
غم اگر ترکم کندتنهای تنها می شوم...
تبسمی ز لب دلفریب او دیدمکه هر چه با دل من کردآن تبسم کرد...
بسترم صدف خالی یک تنهاییستو تو چون مرواریدگردن آویز کسان دگریچشم من محو جمال مه توستچشم تو پر ز تنفر و نگاهی گنگ استدست من پر ز نیاز و همه مهردست تو سرد و فقط تو خالیست ......
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیرمن گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم...
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشممآن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری...
دل می تپد که بیند در دیده روی خوبت...
زلف آنستکه بی شانه دل از جا ببرد...
پیش از آنی که بخواهی از کنارت می رومتا بدانی عذر ما را خواستنکار تو نیست...
مرا به نگاهت معتاد کردیحالا مرا ترک خود میدهی... !...
هیچ می گویی ، اسیری داشتمحالش چه شد ؟خسته ی من ،نیمه جانی داشتاحوالش چه شد ؟...
بی تو متروکه و بی رهگذرست کلبه من با تو آباد شود کلبه به ویرانه قسم...
لب نهادی بر لبم عقل از سرم بیرون پرید میپراند بوسه ات عقل از سر هر عاقلی...
عاشقماهل همین کوچه ی بن بست کناریکه تو از پنجره اشپای به قلب من دیوانه نهادیتو کجا؟کوچه کجا؟پنجره ی باز کجا؟من کجا؟عشق کجا؟طاقتِ آغاز کجا؟...
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنیچونکه به بخت ما رسداین همه ناز می کنی...
تنها منم که زنده مانده ام در هوای تو...
در غم گداختمیادت جهان را پر غم می کندو فراموشی کیمیاست...
عشق مندستانت که مال من باشدهیچ دستیمرا دست کم نمی گیرد...
عهد همه بشکستم در بستن پیمانتدامن مکش از دستم،دست من و دامانت...
جان به جانم هم کنیجانم تویی...
آن که سودا زده چشم تو بوده است منمآن که چون آه به دنبال تو بوده است منم...
آن که خواب خوشم از دیده ربوده است توییو آن که یک بوسه از آن لب نربوده است منم...
میخواهم آغوش تو را در اوج لذت اوج غمهر چند با بُر خوردنِ لب ها به لب ها بیشترمی خواهمت از قصه ی عشقِ مسیحا بیشتراز مریم قدّیسه در انجیل لوقا بیشتر...
این همه حرف نزناین همه قصه نگواین همه خسته شدم جان من بوسه بگو...
دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری...
ساز ناکوک من امروز کمی غمگین استگوشه ی عشق دلم از غم او رنگین است...
بند بند قلب من وابسته ی چشمان توستپاره می گردد همهوقتی نگاهم می کنی...
وسیع باشو تتها و سر به زیر و سخت...
چون به کام دل نشد دستی در آغوشت کنممی روم تا در غبار غم فراموشت کنم...
دوست دارم که پریشان بکنی مویت رادوست دارم که پریشان تو باشم، چه کنم ؟کافر هر چه خدا باشم و مستی بکنمدوست دارم که مسلمان تو باشم چه کنم؟...
رنگ لبخند تو بر هیچلبی نیست که نیست...
اگر بر خیزم از جسممتو هم پا می شوی با من ؟...
دوستت دارم با همه هستی خود، ای همه هستی منو هزاران بار خواهم گفت ،دوستت دارم را...
چه گریزی ز بر من ؟که ز کویت نگریزمگر بمیرم ز غم دل، به تو هرگز نستیزممن و یک لحظه جدایی ؟نتوانم نتوانم ...بی تو من زنده نمانم...
چون تو حاضر میشوی من غایب از خود می شوم...
وقتی نگاهم کردخلع صلاحم کردماندم که با عشقش آخر چه خواهم کرد؟...
بی تو به تن خسته ی مندیگر نیازی نیستامشب بی تو می نشینم تا سحرتا جان دهم آخرامشب در انتظار مرگ خواهم مرد...
هر کجا تو با منی من خوشدلمگر بود در قعر چاهی منزلمبا تو دوزخ، جنت است ای جانفزابا تو زندان، گلشن است است دلربا...
دوست دارم که پریشان بکنی مویت رادوست دارم که پریشان تو باشم، چه کنم ؟...
همیشه چیزهایی را که نداشته امبیشتر دوست داشته امهمچون تو که بسیار دوریکه بسیار ندارمت...
دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد...
صدا کن مراصدای تو خوب استصدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی استکه در انتهای صمیمیت حزن می روید...
اندر دل مندرون و بیرون همه اوست...
قلب منتو را می جویدمن به یک چشمه می اندیشمآرزوها خود را می بازنداسب ها پیرندسخنی باید گفتمن به یک خانه می اندیشم عشق؟من دلم می خواهد...
وقت دعا که می رسدجز تو هیچ برای خواستن نمی یابم...
جان دلم های من دق کردند گوشه ی زبانم پس کی با نام کوچکم صدایم می کنی ؟...
سال وصال با او یک روز بود گوییو اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی...