دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
نشسته ام به در نگاه می کنمدریچه آه می کشدتو از کدام راه می رسی؟خیال دیدنت چه دلپذیر بودجوانی ام در این امید پیر شدنیامدیو دیر شد ......
چرا پنهان کنم ؟ عشق استو پیداست ، درین آشفته اندوه نگاهمتو را می خواهم ای چشم فسون بارکه می سوزی نهان از دیرگاهم...
بسترم صدف خالی یک تنهاییستو تو چون مرواریدگردن آویز کسان دگریچشم من محو جمال مه توستچشم تو پر ز تنفر و نگاهی گنگ استدست من پر ز نیاز و همه مهردست تو سرد و فقط تو خالیست ......