پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در دلماندوه هزار جنگل بی برگ پاییزیست...
چشم های تو...وقت زیادی از خدا گرفت... اگر آفریده نمی شدی... زیبایی بیشتری به کوه...به دریا به جنگل میرسید!!!...
خیال تو بَرَم می دارد و می بَرد...تا سواحل دور...تا جنگل های باران خورده ی بلوط...وَ بوی هیزم های خیس...می بَرد به سرزمین دوستت دارم ها...من در آغوش توام...این جا همه چیز روبراه است...و جز عشق خبری نیست......
پشت سر پشت سر پشت سر جهنمه روبه رو روبه رو قتلگاه آدمه روح جنگل سیاه با دست شاخه هاش دارهروحمو از من میگیرهتا یه لحظه میمونم جغدا تو گوش هم میگنپلنگ زخمی میمیرهراه رفتن دیگه نیست حجله ی پوسیدن منجنگل تیره قلب ماه سر به زیر به دام شاخه ها اسیر غروبشو من میبینم ترس رفتن تو تنم وحشت موندن تو دلمخواب برگشتن میبینم هر قدم به هر قدم لحظه به لحظه سایه ی دشمن میبینم...
هر چه زیبایی و خوبی که دلم تشنه اوستمثل گل ، صحبت دوستمثل پرواز کبوترمی و موسیقی و مهتاب و کتابکوه ، دریا ، جنگل ، یاس ، سحراین همه یک سو ، یک سوی دگرچهره همچو گل تازه تودوست دارم همه عالم را لیکهیچ کس را نه به اندازه ی تو...
تمامی جنگل بر خورشید نماز می خواند ولی ز خیل درختان ، به رغم باور باد در این نماز یکی به نخواهد نهاد سر بر خاک!...
جنگل،پاییز،کلبه ای چوبیو دودی که از دودکشش بالا می رود...کاش با تودر چهارچوب همین تابلوآشنا شده بودم....