جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
تو تنها نیستی بانوی خوبم!حقیقت هرجا باشی کوهه پشتتزمین پیش وقارت سجده کردهکلید زندگی داری تو مشتتکی گفته تو کمی؟ باور ندارم!بزرگی! مثل دریایی همیشهتو لبخند آفریدی رو لب عشقخدای دوم مایی همیشه!در اوج روزهای بی طراوتتو زیبایی رو بی اندازه کردیگرفتی کهنه گی هامونو از ماشکفتی روشنی رو تازه کردیتو یک تفسیر سبزی از سعادتکه جاری سمت فردا مثل رودیجهان هرجا که تاریک از جنون شدتو خورشیدو برای ما سرودیعطوفت، یادگار...
دنیای من، یک روز هم درگیر آرامش نشد! لعنت به رسم زندگیوقتی که تاست شش نشد!شاعر: سیامک عشقعلی...
شاعر شدی که کوره ی اندیشه باشیبا عشق و با حقانیت، هم پیشه باشی• شاعر: سیامک عشقعلی...
خسته ام! خسته تر از خستگی و پانشدن! گور دردم! پرم از غربت و پیدا نشدن!مثل یک قطره که عاشق شده در چشمه ی آب می رسم آخر هر قصه، به دریا نشدن!• شاعر: سیامک عشقعلی...
من طاقت درد نبودت را ندارم با مرگ شد این غم برابر، بی تو هستم! می بوسمت! می بوسمت! از دور حتی این روزها، یک جور دیگر، بی تو هستم... شاعر: سیامک عشقعلی...
انقلابی که شدی رهبر آن، فاجعه کرد نام این حادثه را گفت کسی، جنبش عشق! دین چشمان تو را که شنید، عاشق شد من مسلمان شدم از درک همین ارزش عشق! مرز احساس مرا، خوب شکستی در هم امپراتور تویی! هر قدمت ارتش عشق!شاعر: سیامک عشقعلی...
عشق هم، هدیه ی زیبای تو بود بودنت، لحظه ی شیرین من است به پرستیدن تو، مشغولم! دوستت دارم و این، دین من است! شاعر: سیامک عشقعلی...
ماه من! در قفس پنجره ها، گریه نکن! غصه نخور!می رسد آخرش آن فصل پر از خنده ی ما، غصه نخور!شاعر: سیامک عشقعلی...
سر می کنم در روزهایی که نمی دانم...یک ساعت دیگر من آیا زنده می مانم؟!انگار با من قهر کرده روی آرامشدریای بغضم در تلاطم های طوفانممرحم نمی خواهم برای زخم هایم چونکل جهان درد است در هر ذره ی جانماز حال و روزم بی خبر هستند آدم هامن پشت این لبخندهای خسته پنهانمحتی ندارم سایه ای که پشت من باشدبرگی میان باد و پاییزم، پریشانم...گفتی بگیرم دست هایت را ولی دیدمآب از سر من رد شده بس که ویرانم!بگذار من تنها بمانم با غروب...
تنها نشسته بود، رو به ماه و دریابا غربتش، با دردهایش گریه می کردزخمی ترین مرد زمین و جنگ دیروز؛با او خدای او برایش گریه می کردسردرگم و غمگین، در تردید و تشویشتنهاییِ او، وسعت ویرانه ها بود با سایه ی خود دردِدل می کرد؛ انگارحال و هوایش بدتر از دیوانه ها بودهر اشک او که می چکید از آه و حسرتبا دست سردِ بی کسی ها پاک می شددلمرده بود و خسته از این زنده ماندنهر روز عمرش پیشِ چشمش خاک می شددر هر مسیری که قدم برداشت، آخرشد...