سر می کنم در روزهایی که نمی دانم...
یک ساعت دیگر من آیا زنده می مانم؟!
انگار با من قهر کرده روی آرامش
دریای بغضم در تلاطم های طوفانم
مرحم نمی خواهم برای زخم هایم چون
کل جهان درد است در هر ذره ی جانم
از حال و روزم بی خبر هستند آدم ها
من پشت این لبخندهای خسته پنهانم
حتی ندارم سایه ای که پشت من باشد
برگی میان باد و پاییزم، پریشانم...
گفتی بگیرم دست هایت را ولی دیدم
آب از سر من رد شده بس که ویرانم!
بگذار من تنها بمانم با غروب خود
از اول این قصه هم در حال پایانم...
▪️شاعر: سیامک عشقعلی
ZibaMatn.IR