پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چه بسیار دلتنگتم، ای مادر!بی تو در این غربت،از دو وطنم دور افتاده ام،اگر که اینجا بمیرم،نه بوسه های تو را می بینم و نه قبرستان کردستانم را...شعر: علی پاکیترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
سفر نکن...سفر یعنی خداحافظی و جدا شدن سفر یعنی دربدری و درد و غربت سفر نکن!آی که چه منتفر از چمدان و رخت سفرم!و وقتی می بینم قصد رفتن داری غم و غصه تمام وجودم را می گیرد و دلم پر از اندوه می شود سفر نکن!بقچه ی سفر به دوردست ها را به کول نیانداز زیرا اگر تو ترکم کنی،در این شهر دیگر مأموایی نخواهم داشت خوب تو بگو. چونکه رفتی،من به تنهایی آواره ی کدام شهر و روستا شوم؟! شعر: خالد فاتحیگردآوری و نگارش و ترجمه...
غربت به دور ماندن از خانه و دوستان ربط نداردهمینکه به خودت رها میشوی و حتی نزدیک ترینِ آدم هامعنی حرف و حرکاتت را نمی فهمند،در غربتی...
غریبم غریبمثل یک قبر زیر برگ های پاییزیکه منتظرستبادته مانده ی فاتحه ی همسایه رابیاورد«آرمان پرناک»...
قدم های کهنه ی مرا ببخش کوچه ی پاییزی!جز جای پای غربتچیزی برایت نیاورده امبه یادِ بویِ نانِ آن کودکِ پیرامروزِ مرا هم تحمل کن«آرمان پرناک»...
غروب ها شعله ی شمعی کافی ست،برای مرور تمام غربت ها...شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
جنگلِ همیشه بارانی!سرت را بر سینه ام بگذاردر قلبم همچنانمیرزا کوچک خانراه می رودغریب غریببی وطن بی وطن«آرمان پرناک»...
آغوشِ تو خانه ی من است،و استواریِ شانه هایت وطنم!تفاوتی ندارد کجای این جهان ایستاده باشم،فرقی نمی کند چقدر دور باشم از تو...در نهایتخیال برگشتن به خانه استکه آدم ها رادر غربت زنده نگه می دارد....
تنهایی آب..کنار خشت غربت..قیسی شیرین....
تو نمیدانی که غربت و این جایِ پُر ز خالی ات چه با دل میکند......
احساس میکنم طعم تازه یی از میوه های نارس تو در باغ وجودم جوانه کرده و من در اینجا سخت گله مندممی خواهم بروم ،اما کجا؟چند فرسخ دور تر از اینجا.نمیدانم فقط میخواهم بروم تا گلی را به باغبان هدیه کنم. اما کدام باغبان، نمیدانم، شاید خل شدم. شاید نمی توانم زندگی در پشت پنجره ی تنها را تحمل کنم.شاید نمیخواهم چیزی را برای کسی باز گو کنم.شاید خیال میکنم وسواس فکری در وجود من از بودن هر روز تو در اینجا سخت گله مند است. و من ا...
[🍀]ماییم و یاد عالَم ، عالم که یاد ما نیستدر خاطر پریشان ، جز یاد دوستان نیستیارانِ بی مروت با ما به گفت و گویندآن با مرامِ مهتَر ، اما کنار ما نیستهی گفتمش در این راه ، همراه هم چو باشیممن با تو و تو با من ، این غم حریف ما نیستاما عزیزِ همدل ، خود را گرفت از منگفت برکَنَم دل از او ،گفتم مرام ما نیستاو سعی بر تجنُب ، من در پی تقرباین بُعد و غربت ما هرگز به کام ما نیستفهمید کم کمَک دل ، جا در دلش نداردماییم یار ...
من در دهانت زندگی کردمروی زبانت زندگی کردمتو زیر دندان رقیب و منبا استخوانت زندگی کردم۸ را نیازار این که رسمش نیستدل را نرنجان اینکه راهش نیستقصد یورش داری به قلبی کهجز تو سِپَر توی سپاهش نیستاینقدر بد کن آخر بازی تا آخر این قِصه غم باشدآنکس که مثل آب خوردن بودحالا به این اندازه کم باشد یا دارمت یا داردت دیگر...جان را گرفتم در کف دستمجایی برای من خودت وا کنثابت بکن ثابت کنم هستمجایی برای من اگر باشد..!م...
اگر جنگ نبود ، من از غربت کودکی هایم که در خاک دیگر بودم میگفتم ،اگر جنگی نبود از پرتقال های زرد و سیب های کال باغ خانه ام برات می چیدم و برایت گاز گرفته می فرستادم ،اگر جنگ نبود من از غربت آغوش مادر و پدر ،از غربت معشوقی که هزاران کیلومتر در انتظار یک آغوش مجنون است نمیگفتم ،اگر جنگ نبود ،من تورا به نیمه ای دیگری دوست میداشتم اگر جنگ نبود اگر جنگ نبود.....خودکار دیگر نای رفتن نداشت جوهر پس دادعزیزحسینیپسراحساس...
حسرت وا شدن پنجرها چه کنممانده ام با شب چشمان تو چه کنمگر چه تردید ندارم تو دنیای منینیستی امشبو با غریت دنیا چه کنمامشب از حادثه عشق جهان لبریز استعشق را گر به تماشا ننشی چه کنم.حافظو شعرو غزل با تو شنیدن دارد.کنج تنهایی دلم بی کسو تنها چه کنم.گیرم امشب به خیال تو روزم شب شود.بی تو با غربت تنهایی فردا چه کنم.من که دلخوش شده فردای توام با غریبانه یلدا چه کنمA.sh...
ز دوری تو دارم آه و حسرتبه همراه دلم صد درد و محنتکجایی؟ بی وفا یارِ دل آزارشدم محکومِ تنهایی و غربت بادصبا...
سالانه های من شب آمد و سکوت غریبانه های منباران گرفته غربت ویرانه های من من ماندم و خیال تو و حسرت وصالماهیکه دل سپرده به افسانه های من بار غمی به دوش خودم می کشم ولییاد تو ماند و زخم سر شانه های من رفتی و عطر زنبقت از خاطرم نرفتای کاکلت شکوفه ی پروانه های من یاد از بهار و سبزه و گل می کنم دریغطی میشود بدون تو سالانه های من♤♤♤✍ علی معصومی...
حرف هایت فلجصدایت روی گسل غربتسایه ات زخمیچشم هایت شهادت می دادکه از آواره گی می آمدی!گفتی بغلم کن!و من عاشقت بودمدر بی مرزترین لحظه با دردهایی مشترک!من:انگشتری بودم که در بیابان خواب هایتپیدا می کردی!تو:ماه بودی،بالای سرممی درخشیدی...آنقدر نزدیک که می توانستم زخم هایت را درک کنم!مثل گنجشکی که اعتمادش رابه آغوش دختری مهربان سپرده[ از ترس بی رحمی شکارچی ها! ]مثل نهنگی که در آرامش اقیانوسضجه اش را س...
دیار غربت و غریبی به معنای اینکه ،خانه و کاشانه ای به نام وطن داری،اما مجبوری در غربت روی زمین ناشناسی خانه و کاشانه ای بسازی و اگر هم نسازی برای همیشه خانه به دوشی.رحمان شاهسواری کینگ...
زندگی در غربت ،به معنای آب غربت به درخت وجود دادن است. رحمان شاهسواری کینگ...
جدائی اجباری از وطن و کاشانه، درد و غم سنگینی بر سینه غربت نشینان است.رحمان شاهسواری کینگ...
جمعه!شوخىِ نابجاى غروب با غربت و تنهایى...آسمان قانونِ دلتنگى را مى داند!همین است که مى باردو مى باردو مى بارد......
موسی ابن جعفر(ع) تا میله ی قفس غزلستانی از پر استپرواز هر پرنده تمنای اخر است زندان به سجده های شبش غبطه میخورددیوار خسته منتظر دست لاغر است خورشید اگر به فکر طلوعی دوباره نیستدر سایه سار حضرت موسی ابن جعفر است باران بهانه کی کند آنجا که سال هاستچشم فلک به نغمه تنهائی اش تر است زنجیر اگر به طاقت پایش فرو نشستدُردانه ای در آستانه ی تقدیس دلبر است اینجا حریم خلوت بالحوایج است اینجا نفس بهانه هر مشک و عنبر است ...
ز دوری تو دارم آه و حسرتبه همراه دلم صد درد و محنتکجایی؟ بی وفا یارِ دل آزارشدم محکومِ تنهایی و غربت-بادصبا...
دوری و تهران بی تو با من جنگ دارددر کوچه هایش با هوایت غرق دردماین روزها حالی نپرس از من که بدجوراین شهر را یک شعر سرخ از غصه کردمبعد از تو حسرت شد برایم مهربانیاینجا تمام مردمش قهرند با هماز ازدحام پوچشان پیداست غربتحس می کنم اینجا فقط تنهاست آدم!دور از منی... دور از منی که عاشقانهگاهی کنارت در خیالم می نشینمهرجای این دنیا که باشی باتو هستمهرچند با این فکر هم غمگین ترینم!از شهرری رد می شوم با یادت هرروزمیدان آزادی...
وَ قَالَ علی علیه السلام: فَقْدُ الْأَحِبَّةِ غُرْبَةٌغربتی است فقدان عزیزان حکمت 62 نهج البلاغه ج ۱ ص ۴۷۹ باب ترک دوستان و تنهایى...
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست غربت آن است که یاران بِبَرَندَت از یاد...
دلتنگی هایم، --قد کشیده اند!پا گرفته اند وُ، راه می روند. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
در این غربتو این تاریکی اندوهبگو عطر کدامین یاد...جز تو...دلم زنده می دارد؟...
ما مردگانی زنده به گور ، بی قبر، بیرون به تماشا جهان ، نشسته ایم .. خاموش .. خاموش .. انگار این دنیا غربت ما بیگانگان است .....
گاهی نوشتن سخت میشود و از تو نوشتن سخت تر .. نمیدانم باید از چه بنویسم از تکرار غریبانه این روزها یا از حس های ضدو نقیض درون قلبم .. محبوبِ روزهای دورم میخواهم برای تو بنویسم .. از نبودنت نگویم که دردش رسیده به مغزواستخوانمان .. یا از بی اعتمادی و حس های بدی که ازخودت به جا گذاشتی .. از تصویر خوب درون ذهنم از تو که روز به روز خراب تر و کم رنگ میشود هم نگویم .. نمیخواهم بگویم آمدنت .. ماندنت .. بودنت در زمان هر چند کم اشتباه بود بلکه تجربه تلخ و ...
غم غربت بگیرد مثل بغضی سخت نایت را محرم آی می چسبد بگریی غصه هایت را...
غربت یعنیتمام وجودت بغض شود و برای دریا شدنش شانه ای نباشد جز شانه ی دیوار ...!!...
تو را می توانم به هزار نام خاص بخوانم نامهایی که فقط نام توست به هیچ کس جز تو نمی توانم بگویم ذخیره منی وقت سختى ،امید منی در ناامیدی ، تو مهربان همدمم هنگام ترس و وحشت آخر تو تنهارفیق من در غربتی ،و چه خوب است که تو را دارم وقت بیچارگیآن سه روز سولمازرضایی...
وقتی کسی را به هر دلیلی از وطنش جدا می کنند بخشی از او را کشته اند و بخش مانده تا زمانی که زنده است خونخواه بخش مرده است این جدال پنهان، نمک همیشگی زخمهای مهاجرین است غربت را نمی شود در ترازو وزن کرد قد غربت را نمی شود هر سال اندازه گرفت مفهوم غربت را تنها می توان در لحظه های آخر درک کرد .....وقتی یک مهاجر ناامیدانه می خواهد وطن ،خاکش باشد سازه های آبی سولماز رضایی...
من یک مهاجرم،از غربتی به غربت دیگرو از رویایی به رویایی دیگر!ارس آرامی...
او را وطن کردم مرا به غربت تبعید کرد!!ارس آرامی...
تنها نشسته بود، رو به ماه و دریابا غربتش، با دردهایش گریه می کردزخمی ترین مرد زمین و جنگ دیروز؛با او خدای او برایش گریه می کردسردرگم و غمگین، در تردید و تشویشتنهاییِ او، وسعت ویرانه ها بود با سایه ی خود دردِدل می کرد؛ انگارحال و هوایش بدتر از دیوانه ها بودهر اشک او که می چکید از آه و حسرتبا دست سردِ بی کسی ها پاک می شددلمرده بود و خسته از این زنده ماندنهر روز عمرش پیشِ چشمش خاک می شددر هر مسیری که قدم برداشت، آخرشد...
من یک مهاجرماز غربتی به غربت دیگر...!!ارس آرامی...
او را وطن کردم مرا به غربت تبعید کرد...!ارس آرامی...
کاش آنجا که تو رفتی، غم عالم می رفتکاش این غربت جمعی، همه باهم می رفت...
تنهایمشبیه مهاجرانی که در غربتدیوار سفارت کشورشان را در آغوش می گیرند_________________برشی از کتاب کلیدها...
غربت آن است که با جمعی و جانانت نیست !...
بعضی آدمها عین لیموی چهارفصل هستن...همزمان شکوفه دارن..میوه دارن..جوونه دارن... برگ ریزون دارن...عطر دارن...اینها تنها کسانی هستند که زندگی رو فهمیدن و باهاش راه اومدن...بعضی ها هم مثل من هستن...یک درخت نخل که از بد روزگار تو جایی سبز شده که نباید ...هوای محیط رو دوست ندارن...خاک رو دوست ندارن...درختهای مجاور باهاش سازگار نیستن...و همیشه دلتنگ شرجی جنوب و آفتاب داغ هست...ما نخل های غریب و بی سرزمین هیچوقت تو غربت ثمر نمیدیم ...شاخه های سبز و سایه...
جان به جانش کنی دلتنگ استپاییز را میگویممی آیدو تمام نداشته هایت را با نسیمی به صورتت می کوبدمیسوزی و با نم بارانش چکه چکه آبت میکندروز هایی که دست های سردت بوی غربت میدهد وآسمان نیمه ابریش عجیب تنهاترت میکنددلگرمی ها سوار بر بال پرندگان کوچ میکنندو تو میمانی و تنهایی هایت که هیچگاه پر نمیشود ......
تو،،،به \دوستت دارمی\ گرفتار آمده ایاز جنس نَمُورکه لب های کبودِ مردی مسلولدر پستوئی آفتاب ندیدهبر جانت حواله کرده ست. شایدبه باورت سخت ستکه با همه دوری وُ، قِدمَتِ درد دوستت دارم! من،،،در سکوتی \لاجوردی کبود\ به یک تنهایی ضخیم از غربت گرفتارم! باور کن هرگزبه خمیازه کسل کننده ی روزهای هفته اعتنا ندارم و هر روز مصرانهمشتاق دیدارت هستم کاش توان گفتن بودو می ...
گفتن ندارد اما ،از دست رفتم انگارنه تاب ماندنم هست،نه پای رفتن اینباربی مهری و ندانم،این بی وفایی از چیست؟در فکر رفتنی با باران و برگ پاییزبی تو جهان برایم هم تیره گشته هم تارفهمیده بودی انگار ،دیوانه ام من ای یارگم گشته ای میان رقص غرور گرگماین شهر بی تو سرد و من از غم تو لبریزای سایه گاهِ عشقِ پرآتش درونمگاهی به أوج بُوریم ،گاهی کنی زبونمدنیای تو برایم شهری ست پر ز غربتفصل بهارِ من شد،فصلی ملال انگیزگاهی میان عرشم ...
هزار شب نشسته ام به پای چشم های تورها نمی کند مرا هوای چشم های تومن آن همیشه عاشقم که لحظه لحظه درد رابه دوش خسته می کشم برای چشم های تومسافرم ولی هنوز هزار جاده فاصله ستمیان غربت من و سرای چشم های تو......
در فراقت دم به دم تب میکنمخورده شعر هایم مرتب میکنم در قبار غربت و دلواپسی روز را با یاد تو شب میکنم....
هر روز بوی تازگی میدی ای یار قدیمیته ویرانه های این غربت رنگ سازندگی میدی ای یار قدیمیتو این چاله های سیاه زندگی طعم سرزندگی میدی ای یار قدیمی...