پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در دل شب ماه تابان بر فراز ابرها می درخشد نور او بر چهره ی گلزارها پاییز آمد، برگ ها در باد می رقصند شاد چشم دل در این خزان، بر سبزه ی اسرارها چون نسیم صبحگاهی بر رُخ گل می وزد عشق در دل های ما چون یک بهار افکارها ناله ی بلبل ز شوق گل به گوش باغبان چون صدای عشق بر دل های زار و خارها در میان موج های بی قرار و بی امان ساحل آرامش به دل ها بی قرار دیدارها چون شراب عشق در جام دل ها می چکد مستی از این باده بر ...
در دل شب، نغمه ای از عشق می خواند نسیم چون گلی در باغ، دل از غم نمی گیرد تسلیم هر که در دل دارد شوق پرواز عشق در نگاهش آسمان، چون بهشت است و اقلیم ماه در شب، قصه گوی رازهای پنهان است هر ستاره در افق، چون نگینی به تعظیم دل به امید وصال، موج دریا می زند عشق در دل، چون شراب است و مستی به تقدیم هر که در عشق، دل به دریا زده است در دل او، عشق چون بهار است و تسلیم در سکوت شب، دل به یاد عشق می نالد هر نفس در این...
در دل این باغ عشق، گل ز شوق افروختن می کشد از شاخه ها، رنگ و بو آموختن در نگاهت آسمان، رنگ دگر دارد به خود می کشد از چشم تو، ماه و مهر افروختن راز دل را می سپارم بر نسیم صبحگاه می کشد از دل پیام، بر فلک اندوختن چشمه سار آرزو، در دل کوهستان عشق می کشد از سنگ سخت، آب زلال سوختن در هوای دیدنت، دل به دریا می زنم می کشد از موج ها، قایق جان سوختن در شب تاریک دل، نور تو ماه من شده می کشد از ظلمت شب، پرتو نور اف...
ناله من می زند بر دل ز غم آهنگ را گریه من می کشد از چشم، خواب رنگ را شمع امیدی که سوزد در شب تاریک دل می کشد از نور خود، ظلمت و تاریک سنگ را آسمان عشق و دل، بی پرده از رازها می نماید در دل شب، ماه و مهتاب و زنگ را بی نیازی از طمع، در باغ دل، سرو و بید می کشد از عمر کوتاه، عقده و نیرنگ را گنج عشق از دل من، دور نمی گردد هیچ می نوازد از لبانم، شعر و آهنگ و چنگ را در دل شب، نور صبح، چشمک زند بر جهان می برد ا...
در بزم خیال تو، دل آواره تر از باد چون سایه به دنبال تو، بی چاره تر از یاد در سینه ی شب، قصه ی مهتاب تو خواندم هر لحظه ز عشقت، دل من پاره تر از باد چون مرغ گرفتار به دام تو فتادم در دام تو، این مرغ گرفتارتر از صیاد در کوچه ی تنهایی، صدای تو شنیدم آواز غمت در دل من چاره تر از یاد چون قطره ی باران که به دریا برسد باز اشک من از این غم به تو، آواره تر از باد در محفل خاموشی، نگاهت به دلم زد از برق نگاهت، دل م...
در پرده ی شب راز نهان با تو بگویم در سایه ی مهتاب، جهان با تو بگویم چون موج به دریا که به ساحل نرسیده راز دل خود را به زبان با تو بگویم در آینه ی چشم تو تصویر غزل هاست این قصه ی پنهان به بیان با تو بگویم چون باد صبا در دل صحرا بوزیده از عطر حضورت به فغان با تو بگویم در باغ خیال تو گل افشانِ دلم شد از نغمه ی بلبل به اذان با تو بگویم چون شمع فروزان که به شب هاست دلم تاب از سوز درونم به نهان با تو بگویم ...
در باغ خیال تو گلستانی دگر دارم در هر نگاهت راز پنهانی دگر دارم چون موج دریا دل به طوفان می سپارم من در هر شکوهت ساحل جانی دگر دارم پنهان ز چشم فلک، در سایه ی مهتاب در هر شب تاریک، چراغانی دگر دارم چون باد بهاری که به گلزار وزیده ست در هر نسیمت عطر افشانی دگر دارم از چشم تو خواندم قصه های ناگفته در هر سکوتت شعر و افسانی دگر دارم چون اشک زلالی که ز چشمم به زمین ریخت در هر غمت من چشمه ی جانی دگر دارم ...
در دل شب می نویسم شعرهای راز و موج می کشم بر پرده دل نقش های باز و موج چشم من چون آینه می تابد از نور امید می درخشد در دل شب چون ستاره ساز و موج نغمه های عشق را بر لب چو آتش می زنم تا بسوزانم دل افسرده و بی راز و موج در خیال روی او گم گشته ام چون سایه وار می نوازم با نفس های خود آن ناز و موج چون نسیمی نرم و آهسته به گوش باغ ها می رسانم بوی گل های شبانگاه ساز و موج در میان موج های بی کران از اشتیاق می نهم...
در خیال روی او گم گشته ام چون سایه وار می کشم بر پرده شب نقش ماه و نوبهار در میان آینه ها تصویر او را می کشم می نویسم با نفس های خود آن یادگار چشم هایم چون ستاره در شب تاریک دل می درخشد تا ببیند راه بی پایان غبار چون نسیمی نرم و آهسته به گوش باغ ها می رسانم بوی گل های شبانگاه بهار در دل شب های تاریک از غم و اندوه دل می نویسم بر ورق های خیال انتظار چون گل سرخ از دل خاکستر عشق و جنون می برآرم با نفس های خد...
در دل اندیشه هایم عشق تو جولان کند چشم تو چون آفتاب از دور تابان کند زلف تو چون شب پره در بادها پیچیده است دل به دام زلف تو هر لحظه طغیان کند هر که نوشد از لبت شهد و شکر را یافت بوسه از لبهای تو بر جانم ایمان کند عشق تو در سینه ام چون آتشی بی انتها در دل بی تاب من هر دم به سامان کند چون گلی در باغ دل از عشق تو پرپر شدم دل به شوق دیدنت در بزم جانان کند چشم تو چون نور صبح در دل شب می درخشد هر نظر بر چشم تو...
در دل شب های تار از عشق تو آتش به پا چشم تو چون اختران در آسمان بی انتها زلف تو چون موج دریا در نسیم بامداد دل به دام زلف تو چون مرغ بی پروا رها هر که نوشد از لبت شهد و شکر را چشید بوسه از لبهای تو چون رازهای بی صدا عشق تو در سینه ام چون شعله ای سوزانده است در دل بی تاب من هر لحظه غوغا و نوا چون گلی در باغ دل از عشق تو سرشار شدم دل به شوق دیدنت در بزم جانان بی ریا چشم تو چون نور صبح در دل شب می درخشد هر ...
در هوای عشق تو دل بی قرار افتاده است چون پرستو در قفس در انتظار افتاده است چشم مستت چون شفق در شامگاهان می درخشد دل به شوق دیدنت در این دیار افتاده است زلف تو چون شب سیاه و بی پایان و دل رباست دل به دام زلف تو چون ماه یار افتاده است هر که از شهد لبت نوشید، مست و بی خود است بوسه از لبهای تو بر دل قرار افتاده است عشق تو در سینه ام چون آتشی بی انتهاست در دل بی تاب من هر دم شرار افتاده است چون گلی در باغ دل از ...
دل ز شوق روی تو در موج و طوفان می تپد چون نسیمی در دل صحرا به جولان می تپد چشم مستت همچو شب در خواب شیرین می برد دل به یاد آن نگاهت در خیابان می تپد زلف مشکینت چو دامان شبان پیچیده است دل به دام زلف تو چون مرغ حیران می تپد هر که بوسید از لبت شهد و شکر را چشید بوسه از لبهای تو بر دل به فرمان می تپد عشق تو در سینه ام چون آتشی بی پایان است در دل بی تاب من هر دم به سامان می تپد چون گلی در باغ دل از عشق تو پرپر ...
عشق تو در دل من چون موج دریا می زند دل ز شوق روی تو در تاب و غوغا می زند چشم مستت چون شراب از دور مستم می کند در نگاهت دل به شوقی تازه و نا می زند زلف مشکینت چو شب در حلقه های بی کران دل به دام زلف تو چون مرغ تنها می زند هر که بوسید از لبت شهد و شکر را یافت بوسه از لبهای تو بر جانم امضا می زند چون نسیمی در دل صحرا به راه افتاده ام عشق تو در جان من چون مهر زیبا می زند چشم تو چون برق در دل شب سیاه می درخشد ...
دل ز شوق دیدنت در راه و بی راه افتاده است چون پر پروانه ای در شعله ها آه افتاده است چشم مستت می برد آرام و خواب از دیده ها چون نسیمی در دل صحرا به راه افتاده است عشق تو چون موج دریا می زند بر ساحلم دل به پیش موج عشقت بی پناه افتاده است زلف مشکینت به گردن حلقه کرده همچو دام دل به دام زلف تو چون مرغ، آه افتاده است از نگاهت شعله ور شد آتش در جان من چشم تو چون برق در دل شب سیاه افتاده است چون گل یاسین بهاری در ...
در دل صحرا، نسیم عشق را بی تاب دارم با نگاهت، آسمان را بی سحاب دارم در هوای تو، دلم چون پرنده ای بی پرواز در مسیرت، آشیان را بی عقاب دارم چشم مستت، چون شرابی در پیاله ی خیال لب به لب، شهد و شکر را بی حساب دارم در گلستان نگاهت، بوی گل های بهاری عطر آن گل های نازک را به خواب دارم دل چو دریا، در هوای تو به موجی بی قرار عشق را در ساحلت بی اضطراب دارم در خیالت، هر غزالی را به چشمانت اسیر چشم آهوی خیال را بی ن...
در دل شب، ماه تابان را به خواب آلود دیدم با نگاهت، دل ز من بردی، عتاب آلود دیدم در خیال تو، دلم چون موج دریا بی قرار است چشم مستت را چو دریا، بی حجاب آلود دیدم نغمه ی عشق تو در گوشم چو آوای بهاری در هوایت، دل چو بلبل، در شتاب آلود دیدم عشق تو چون باده ای در جام دل، سرمست و شیرین لب به لب، شهد و شراب و اضطراب آلود دیدم در مسیر عشق تو، هر گام چون جانی دوباره پای دل را در رهت، بی تاب و خواب آلود دیدم در نگاهت،...
دل چو دریا موج زن، از عشق جان افزود را در تلاطم می برد، این کشتی بی دود را آتش عشق است و من، در شعله اش بی تاب ام چون شمعی که می فروزد، شب های ناب بود را در نگاهش آسمان، رنگین کمانی از خیال می کشد بر پرده ی دل، نقش های بود را خواب دیدم در بهار، گل های عشق می روید باغ دل پر می کند، عطر خوش بود را در سکوت شب نشین، زمزمه ی عشق شنید گوش دل، آوای آن، رازهای سود را چشمه ی اشک از غمم، می جوشد و می ریزد آبرو می ...
در دل شب، ماه تابان می زند بر بام ما نور عشقش می درخشد بر سرای خام ما آسمان با اخترانش، قصه گو از عشق شد چشمک آن ستاره ها، پیغام دارد کام ما گل به گلشن می زند لبخند از شوق وصال عطر یارش می برد دل را به سوی شام ما آبشاران در خروش از شوق دیدار رخش موج دریا می زند بر صخره های رام ما باد صبا با نوازش می برد پیغام دل تا که شاید برساند عشق را بر دام ما شمع در محفل ز نورش می زند آتش به دل سوز عشقش می سوزاند قلب...
دل چو دریا موج زن، در بند طوفان می کشد ناخدای عشق، کشتی را به سامان می کشد آسمان در خواب هم، از ماه روشن تر شود شب نوردی را به سوی صبح خندان می کشد در نصیحت های خشک، آتش نمی بیند کسی عشق، شمعی را به دل، با دست لرزان می کشد کم مقداران جهان، در شعله های بی خبر خاکستر را به بادی سبک جان می کشد وقت بی برگی، درختان، برگ ریزانی کنند ریزشی از اشک را، دستار پنهان می کشد حلقه ی زلفش به دور گردن افسون می کند آه از...
چشم حیران ساخت رویش خط مشک اندود را آه ازین آتش که در زنجیر دارد دود را دل به زنجیرش گرفتار، همچو ماهی در قفس می کشد بر جان من زنجیر زلف سود را نازک اندامش چو بیداری درون خواب شب می زند بر قلب من تیر غم فرسود را خنده اش چون نقره ای بر روی آبی دریا می برد از دیده ام آرامش موجود را در خیالش می تپد دل، در میان موج خون می نوازد بر سرم زلفش نسیم و رود را نور ماه از پشت پرده، همچو عشقی در خفا می گشاید بر من ای...
در دل شب های تار، نغمه ای خاموش بود چشم من در جستجوی رازهای بی خروش بود ماه تابان در افق، با نوری از عشق و شوق قصه های بی نهایت را به دل می کوش بود باد سردی می وزید از سوی دشت بی کران در دل من شعله ای از یاد او می جوش بود ابرهای تیره گون، در آسمان بی قرار چون دلی پر از غم و در دلش یک نوش بود قطره های اشک من، چون بارشی از آسمان بر زمین خشک دل، نقش های پر ز هوش بود در خیال خود به سوی او سفر کردم شبی جاده ه...
چشم او چون برق، دل را در شب تاریک زد آه از آن نگاهی که دل را به غم نزدیک زد زلف او با تاب خود، دل را به دامش می کشید همچو موجی که به ساحل، بوسه ای باریک زد خال او در پرده شب، همچون مهی درخشید چون ستاره ای که بر دل، نقش های باریک زد با کمند زلف پرچین، حسن مغرور ایاز زود می آرد فرود از سرکشی تاریک زد سینه را مجمر کنم تا دل ز آهی تهی شود نیست بس یک روزن این غمخانه پر باریک زد چرخ آهن دل ز سوز دردمندان فارغ است...
چشم جان افروز او برده دل از هر سوختن آه از این دل که دارد شعله در هر دود زدن زلف او افسون کند بر دلبران در هر نظر چون بهاری که کند گل های رنگین را به چمن خال او در پرده راز همچنان دل می برد همچو مهری که کند خورشید را روشن به بدن با کمند زلف پیچان، عشق مغرور و جوان زود می کاهد غرور از دل هر شیرین سخن سینه را آتش زنم تا دل تهی گردد ز آه نیست بس یک لحظه این دلخانه پر دود و محن در دل خاک از فروغ ماه، آفتاب روشن...
در دلِ شب، عطرِ گیسویت به جانم می وزید چون نسیمی از بهشت، آرام جانم می رسید چشم تو، دریای راز و موجِ عشق و بی قرار هر نگاهت بر دلم، چون باده ای شیرین چکید با خیالِ روی ماهت، هر سحر بیدار شدم در هوایِ عشق تو، دل را به مستی آفرید زلفِ تو پیچان تر از هر پیچ و تابِ روزگار دل به دامانِ تو بستم، عشق تو بر دل تنید هر کجا باشی، بهارت با شکوفه می زند بی تو اما هر کجا باشم، دلم تنها تپید در غمِ هجران تو، دل بی قرار و...
در خیالِ شب، تو را با نورِ مهتاب آفریدم در دلِ تاریکِ دل، با عشقِ ناب آفریدم چشم مستت، آینه دارِ دلِ دیوانه شد با نگاهت عالمی را بی جواب آفریدم زلفِ پیچان تو را با موجِ دریا هم نفس در هوایِ عطرِ تو، بویِ گلاب آفریدم چون نسیمی از بهار، آمدی در کویِ دل با حضورِ روشنت، باغ و شراب آفریدم هر که با یادِ تو باشد، بی نیاز از هر غمی با تو در هر لحظه ای، عالمی ناب آفریدم عشقِ تو در دل چو خورشید است و من در سایه اش ...
در دل شب، ماهِ رخسارت به چشم آمد پدید در نگاهت، رازِ دل ها همچو مه در شب رسید چون بهار آمد ز راه و سبزه زاران را شکفت عشق تو در دل چو گل، با عطر و بویی دلکشید از نگاهت، آسمان آبی تر از هر بامداد در دلِ شب، روشنی از چشمه سارت می چکید زلف تو، چون موج دریا، دلربا و بی قرار هر نسیمی می وزد، در پیچ و تابش می خلید چشم مستت، ساغر و دل های عاشق در پی اش هر که نوشد جرعه ای، از خود به کلی می برید در هوایت، رنگ و بوی ...
در دل ماست راز چرخش چرخ بی پایان جهان نیست جز دانه ی آب، این آسیاب را نشان پیکان عشقش چو آتش، دل ز من ربود و رفت می گدازد خامه ام، این نامه ی بی امان سرو بستان عشق را، طوق قمری بسته است نیست از زنجیر پروا، مردمان بی نشان اعتماد بر عمر کوتاه، چون نسیم است و باد می گذارد بر سر ریگ روان، بنیاد زمان سنگ راه عشق را، دل عاشق نمی بیند بیستون را می زند، تیشه ی فرهادگان ناله ام بر آهن سرد، سخت بی رحمانه زد می هرا...
در دل شب، ماه تابان، می زند بر آب نقش می نویسد بر سر هر موج، قصه ی بی تاب نقش چرخ گردون را به بازی، می برد دست جنون می کشد در آسمان ها، نقش های بی حساب نقش هر که در راه فنا، از خود گذر دارد به جان می زند بر صفحه ی دل، با قلمی پرشتاب نقش در دل سنگین کوه، عشق فرهاد است و بس می نویسد با تیشه، بر دل صخره ی ناب نقش ناله ی عاشق به گوش، می رسد از هر طرف می کشد بر دل صیاد، با غم و اشک و عتاب نقش در بیابان خشک دل، س...
در دل شب، ماه تابان، بوسه ام را می سراید آسمان با اشک هایش، قصه ام را می سراید باد صحرا گردنم را با نوازش می زند آبشار از بوسه هایش، قصه ام را می سراید در دل این باغ وحشی، گل به گل در آتشم آتش عشق است و جانم، قصه ام را می سراید چشم بی رحم زمانه، لحظه ها را می درد با نگاهش خاطراتم، بوسه ام را می سراید عشق چون زنجیر بر پایم نشسته در قفس نغمه خوانی های دل، قصه ام را می سراید سایه ام در کوچه های بی کسی گم کرده ...
در طلب عشق و وفا، دل به قفس کردن چرا؟ با نسیم لطف یار، دل به هوس کردن چرا؟شمع جان را در میان جمع خاموشی مباد چهره ی دل را به زنگار عبث کردن چرا؟در ره دیدار یار، دل به صبر و انتظار عمر را در حسرت و آه و نفس کردن چرا؟چون گلستان عشق را عمری به دست آورده ای دل به خار و خس و خار و خرس کردن چرا؟در ره عشق و وفا، دل به امید و دعا پای دل را در زنجیر قفس کردن چرا؟چون بهار زندگی در پیش داری، ای عزیز دل به خزان و غم و در...
در دل شب نغمه خوانی می کند مرغ سحر می کشد بر پرده ی دل، نقش های بی اثر ماه را در آسمان با جادوی شب محو کن تا ببینی در سیاهی، نورهای بی سپر راز دل را با قلم در دفتر دل بنگار تا که آتش بار گردد، شعله های شعله ور چشمه ی اشک از نگاه گل به گل جاری شود تا ببینی در سکوت، رنگ های بی ثمر صبر را در کوچه ی دل گم کن و بی تاب شو تا ببینی در جنون، عشق های بی سپر عشق را با رنگ و بوی تازه ای آراسته تا ببینی در خیال، بوی...
در چمن چون نغمه سازان، ناله ام در باد شد آسمان با ناله ام، هم آهنگ و هم زاد شد در دل شب، ماه را با نور خود بیدار کردم تا که خورشید از خجالت، سر به زیر افتاد شد گل به باران گفت: ای باران، تو کیستی که من در حضورت هر زمان، مست و خراب و شاد شد خاک را از عشق خود، با قطره ای جان دادم من تا که در آغوش خاک، دانه ای آباد شد در دل دریا، صدف ها را به گوهر زنده کردم تا که موج از حیرت این کار، بی فریاد شد نسیم صبحگاهی ر...
در دل شب، ماه روشن، قصه گوی رازها می برد با خود به یغما، خواب های نازها ابرها بر چهره ی خورشید، پرده می کشند می ربایند از دل گل، عطرهای بازها چون نسیمی در گذر از باغ های آرزو می زند بر دل ز شوق، نغمه های سازها عشق را در دل نهان کردم به سان گنج زر می نویسم بر دل شب، قصه های رازها چشم مستت می برد از من قرار و صبر و هوش می فریبد با نگاهی، دل های بی نیازها در میان جمع یاران، چون گلی در باغ دل می نشاند با نگا...
در دل شب، مهتاب دریا را نقاشی می کند نقش خیال، بر بوم دل، خود را فاشی می کند در کوچه های خزان، برگ ها به رقص درآیند باد خزان، با هر قدم، قصه ها را حاشی می کند چشمک ستاره در آسمان، رازها را می گوید دل عاشق، با نگاهی ساده، عشق را فاشی می کند در باغ رویا، گل های امید می رویند هر نسیم، با عطر خود، دنیایی را باشی می کند در جاده های بی پایان، قدم ها گم می شوند هر سفر، با خود قصه ای نو، به دل ها پاشی می کند در سای...
در دل شب، ماه را دیدم که می گفت از فراق عاشقان در خواب و من بیدار از این عشق و چراق برفراز کوه ها، آتش زدم بر جان خویش تا بسوزانم ز دل هر گونه غم، هر گونه داغ چون بهاران آمد و گل ها شکفتند از نسیم یاد تو در دل نشسته همچو یاقوتی به باغ در میان جمع، دل را برده ای با یک نگاه چشم مستت همچو دریایی است بی پایان و براق از غمت هر شب به زیر آسمان نالم ز دل می نویسم بر ستاره قصه های عشق و محاق در هوای عشق تو بی پروا ...
غمزه ای از چشم مستش برده از دل ها قرار از نگاهش می تراود نیش زهر و زهرمار حسن او بی رحم و دل بر، همچو آتش در دلم می گدازد در دلم این شوق و شور بی قرار ساده لوحی بین که می خواهم شکار دل شود حلقه چشمانش که با دام آورد دل فکار آتشین رویی که من در زلف او دل بسته ام شانه اش سازد ز چوبین، پنجه ای دل فشار پنجه مژگان گیرایی که من دیدم ازو زر دست افشار سازد بیضه چون زهرمار آتش گل گر به این دستور گردد شعله ور سرمه...
در باغ خیال، گلِ اندیشه شکفت در سایه ی شب، ماه به دل قصه گفت در موج نگاهت، دلِ دریا آرام در چشمه ی عشق، آینه ی دل نهفت با باد گذر کرد زمان در گذر در بستر شب، خواب به چشمم نخفت در کوچه ی دل، عطر گلِ یاس وزید در سایه سار عشق، دل از غم برفت در دفتر شعرم، غزلی تازه نوشت در حلقه ی زلفت، دل دیوانه خفت در باغ خیال، سرو روانی به پا در سایه ی عشق، دل از غم برفت در بزم خیال، چای غزل دم کشید در بستر شب، خوا...
در دل شب های تاریک، زهره ام بی تاب شد ماه در چشمم درخشید، شب به صبحی ناب شد در هوای عشق مستم، دل به دریا می زنم باده ام شیرین تر از شهد و لبم بی خواب شد اشک هایم چون نگین از دیده هایم می چکد آسمان در گریه ام، چون ابر بی پایاب شد عشق در دل موج می زد، همچو دریای جنون ساحل آرامشم، با موج ها بی تاب شد در نگاهت رازهایی بی نهایت نهفته است چشم تو چون آینه، در دل من آفتاب شد در سکوت شب، صدای قلب من فریاد زد عشق ...
در باغ خیال، نقشِ روی تو دیدم در کوچه ی دل، عطرِ موی تو دیدم با نغمه ی باد، قصه ی دل می خواندم در گوش زمان، رازِ جوی تو دیدم در سایه ی مهر، آفتابِ تو تابید در بزم سحر، نورِ روی تو دیدم چون موج به دریا زدم و غرق شدم در عمقِ جنون، دستِ یوی تو دیدم در خواب و خیال، نقشِ رویت آمد در بستر شب، خوابِ خوی تو دیدم با جامِ شراب، مستی ام افزون شد در بزم طرب، باده گوی تو دیدم در کوچه ی عشق، ردِ پای تو مانده د...
در جاده ی عشق، ردِ پای تو دیدم در کوچه ی دل، عطرِ نای تو دیدم با نغمه ی باران به رقص آمدم و در چشمه ی جان، موجِ نای تو دیدم در آینه ی مهر، رخِ خورشید شکفت در سایه ی دل، نورِ رای تو دیدم چون گل به چمن، بوی بهاران آمد در بزمِ خیال، رنگ و جای تو دیدم در باغِ غزل، نغمه ی دل می رقصید در دفترِ شعر، خطای تو دیدم با نایِ نسیم، قصه ی دل می گفتم در گوشِ سحر، نغمه سرای تو دیدم در خواب و خیال، نقشِ رویت آمد ...
در آینه ی شب، رخ مهتاب شکفت در باغ خیال، گلِ بی تاب شکفت دل در سر سودای جنون می رقصد در پرده ی راز، نغمه ی ناب شکفت چون موج به دریا زدم و باز شدم در ساحل عشق، کشتی خواب شکفت چشمم به افق دوخته، خورشید رسید در بزم سحر، ستاره ی شاداب شکفت از کوچه ی دل، نسیمِ یار گذشت در باغ وصال، لاله ی احباب شکفت با نغمه ی باران به چمن رقصیدم در بوی بهار، عطر گلاب شکفت در سایه ی سرو، قصه ی دل گفتم در گوش زمان، رازِ...
در دل این باغ خزان، برگ ریزان بی صدا نغمهٔ باد است و گل، در سکوتی بی نوا چون نسیم از دشت گذر، بی خبر از حال گل قصهٔ ما چون سراب، در میان این بلا چشم تو چون آفتاب، در دل شب های تار راز دل ها را ببین، گم شده در این سرا آب دریا، قطره ای در چشم مست موج ها رنگ دریا، در نگاهت، بی پایان ماجرا چون پرنده، بال بسته، در قفس های خیال عشق ما، چون شعله ای در دل این ابتلا سایهٔ کوه، در کنار رود، گم در پیچ و تاب چشم تو،...
در دل صحرا، نغمهٔ باد، حکایت گر زوال گل به دامن، رقص کنان، در میان این ملال چون پرنده، بال گشاده، سوی افق های دور در دل ابر، گم شده خورشید، در این حال و قال چشمهٔ نور، در دل تاریکی شب، بی پایان عشق ما، چون قصه ای در خواب، بی پایان خیال چون نسیمی، از دل صحرا گذر کن بی اثر راز دل، در پردهٔ خاموشی شب، بی مثال شمع روشن، در دل تاریکی شب، بی قرار عشق در دل، می تپد چون آتشین شعلهٔ زال سایهٔ کوه، در کنار رود، گم در...
در دل شب، نغمهٔ خاموش ماه، پژواک حال خواب خزان، در دل گل ها، چه سود از این ملال چون نسیم از کوچهٔ دل ها گذر کن بی صدا راز پنهان در دل خاک است، در این شور و شغال برگ ریزان در خزان، چون قصهٔ کوتاه عمر سر به زیر آورده ای، ای سرو سبز در خیال آب دریا، قطره ای در چشم مست موج ها رنگ دریا، در نگاه توست، ای چشم زلال شمع شب، در سایهٔ خود گم شده، بی پایدار عشق در دل می تپد، چون آتشین شعلهٔ زال سایهٔ شب، در کنار ماه، گ...
دل به دریا زدم و موج به موج آمد یار عشق پیدا شد و دل گشت به عشقت بیمار چشم مستت به دلم داد ز هر سو آزار ماه تابان شد و شب گشته پر از نور و نار دل به بادی سپردم که ندارد تکرار عشق آمد به سرم چون که شبی بی قرار در دل شب زدم آتش به خیالی بیدار تا که صبحی برسد با نفس های بهار شور عشق است که در جان من آمد بسیار چون که باران به دل خاک زند بی قرار در هوایت همه شب تا به سحر گشته ام زار تا که خورشید برآید ز پس کو...
در دل شب، راز دل را چون صدف پنهان کنم در سکوتی بی کران، آهسته با جانان کنم برگ گل را در نسیم صبحگاهان پر دهم در هوای عشق، دل را با تو هم پیمان کنم لحظه ای کز دست رود، چون برق در چشم جهان در عبور از لحظه ها، عشقت به دل مهمان کنم جامه ای کز دل نروید، بی دوام و بی پناه در مسیر عشق، با اندیشه ات جولان کنم گرچه دنیا رفتنی و دشمنی در خاک خفت در عبور از این جهان، با عشق تو سامان کنم از حباب و موج، دریا درس عبرت می...
در شبستان خیال، دل به پرواز آورم تا به اقلیم عدم، راز دل باز آورم در کویر تشنگی، چشمهٔ جان جوشد چون سراب آرزو، عشق به آواز آورم در میان سایه ها، نور حقیقت جویم با چراغ دانایی، راه به آغاز آورم چون صدف در سینه ام، گوهر ناب آرزو در دل امواج شب، نور سحر ساز آورم با قلم در دست دل، نقش خیال انگیزم در کتاب زندگی، نقش به ابراز آورم در گلستان وجود، عطر وفا پراکنم با نسیم مهربانی، گل به اعجاز آورم در ره اندی...
راز دل را در نهان خانهٔ جان فرجام دار عمر را در سایه سار جهل، بی فرجام دار در جهان بی نهایت، دل به دانایی سپار راه خود را در مسیر نور بی پیغام دار چون گلستان خرد، با گل دانایی نشین خار جهل و نادانی را ز دل بی نام دار در میان موج دریا، گوهر ناب آرزو دل به امواج حقیقت، همچو کشتی خام دار در ره نور و صفا، جان به آرامش رسان ظلمت شب های وهم را ز دل بی کام دار چون شمع در محفل عشق، نور امیدی بپاش سایه های ناامید...
در ره دوری که باید عشق را هم راز کرد، باز دل به زنجیر هوس های فریب ساز کرد، باز عمر کوتاه است و دنیا همچو خوابی بی صدا چون نسیمی دل به این رؤیای بی انداز کرد، باز هر که را دل پاک باشد، دور از آزار و غم با دل آلوده گان عهد و دل آواز کرد، باز چشمه سار معرفت جاری ست در هر گوشه ای چون سرابی تشنه لب در عطش و ناز کرد، باز در دل هر غنچه ای رازی ز عشق و زندگی ست چون گل پژمرده از این راز دل آواز کرد، باز زندگی چون ل...