نیست در چشم فلک جز گرد پای ماه را
می کند آیینه ی گردون، محو این راه را
خون دل در ساغر چشمم شراب ناب شد
می چکاند جام لب، این باده ی دلخواه را
تار مویت دام صد صیاد مضطر گشته است
می کشد در بند خود، این مرغ بی پرگاه را
از نفس افتاده ام در کوی عشق، اما هنوز
می دود این جان خسته، منزل آگاه را
برق چشمت می زند آتش به خرمن صبرم
می کند خاکستر، این مزرع ناگاه را
موج خون از سینه ام بر چهره جاری می شود
می نگارد لاله گون، این دشت بی اکراه را
نقش پایت بر دلم چون مهر عالمتاب شد
می نماید روشن، این تاریکی چاه را
زلف پرچینت به دست باد رقصان می شود
می فریبد عقل و دل، این رقص بی اشباه را
تیر مژگانت به قصد جان من آمد، ولی
می گشاید سینه ام، این زخم جانکاه را
بی تو ای مه، آسمان چشمم ستاره بار شد
می شمارد اشک من، این لشکر آه را
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR