در سرای سینه آتش زد به جان پروانه ام
شد چراغ محفل شب های هجران خانه ام
بی قراری های زلفش را به دل آویخته
تا شود آشفته چون گیسوی او دیوانه ام
نقش پای یار را بر آب دیده می کشم
می شود هر دم عیان تر راز این افسانه ام
چون صدف در قعر دریای غمش غلتیده ام
گوهر اشکم شده دُردانه ی دُردانه ام
آسمان را سقف می شکافد آه آتشینم
می رود تا عرش اعلی ناله ی مستانه ام
در خم گیسوی او پیچیده چون تار رباب
می تراود نغمه ی عشق از رگ هر شانه ام
خط غبار راه او بر لوح جان نقشی زده
کاین نشان را می پرستد دیده ی بیگانه ام
آینه ی دل را به سنگ غم شکستم بارها
تا شود تصویر رویش در هر استخوانه ام
شهد لعلش را چشیدم، زهر هجران نوش شد
تلخی و شیرینی اش آمیخته در خانه ام
گر چه در بند قفس محبوس چون مرغ اسیر
می پرد تا اوج عرش عشق، روح عاشقانه ام
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR