ساختم از ناز چشمانش سرای خویش را
عاقبت بردم ز لب هایش صفای خویش را
در دل شب های تار از عشق او گم گشته ام
چون که زلفش افکند بر دل هوای خویش را
چون بهار از باده ی عشقش گلی نوشیده ام
برگرفتم از گلستانش، جان فزای خویش را
در دل هر عاشقی گرمی ز آهش می تپد
آتشین سازد به هر دل، جای خای خویش را
هر که از مهرش دلی پر از شکر دارد به دل
از خزان هرگز نگرداند، روی زردای خویش را
گر به این سامان خوبی روی در مصر آوری
ماه کنعان رو نما سازد بهای خویش را
در دل دیوانگان چون لاله ای روید ز عشق
گر بدانی لذت جور و جفای خویش را
یوسف سیمین بدن را تاب این زنجیر نیست
باز کن از مهر و عشق، بند قبای خویش را
بعد ازین در آینه ها عشق را خواهم شناخت
گر ببینم در دل پاکم، صفای خویش را
گر چه می دانم شکایت در دلش تأثیر نیست
می کنم خالی دل درد آشنای خویش را
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR