پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در دل اندیشه ها، چون رود خروشان رفتن است این همه راز و نوا، در عمق طوفان رفتن استچون پرنده در قفس، رؤیای پرواز است و بس عمر خود را در پی این خواب بی جان رفتن استبر فراز کوه ها، با بال های آرزو هر قدم در جستجوی بیکرانان رفتن استچون نسیمی در گذر از لابه لای خاطرات زندگی را وقف این شوریده جانان رفتن استدر پی آن نور دور، در ظلمت شب های تار چون ستاره در پی این کهکشانان رفتن استدر هوای عشق، چون موجی به ساحل می رسد ...
در طلب اسرار دل، چون موج دریا رفتن است این همه آشوب و غم، در قلب صحرا رفتن استچون نسیمی بگذری از باغ خاطرات دور عمر خود را صرف این خواب تماشا رفتن استدر هوای عشق، چون پروانه ای بی بال و پر زندگی را وقف این آتش به دنیا رفتن استچون که دریا موج خود را می زند بر صخره ها دل به دریا دادن و از خود جدا رفتن استدر ره دوری که باید دل به دریا زد ز شوق هر قدم را با امید و بی صدا رفتن استدر پی گنجینه ای که در دل شب ها نهان ...
در کویر تشنه لب، باران نمی بارد هنوز چشم دل در انتظار، یار نمی آید هنوزچون گل پژمرده ای در باغ بی باران عشق عطر جان پرور ز خاک یار نمی آید هنوزدر هوای وصل او، عمری به سر شد بی ثمر شور عشق از باده ی دیدار نمی آید هنوزدر دل شب های تار، فانوس امیدم شکست نور صبح از پشت این دیوار نمی آید هنوزچون پرستو در قفس، در حسرت پروازیم بال آزادی به این بازار نمی آید هنوزدر غم هجران دوست، دل به دریا می زنم کشتی صبرم به سوی یا...
در دل شب های تار، نور سحر پیدا نشد پرده ی راز جهان، بر ما دگر پیدا نشددر پی هر آرزو، عمری به سر شد بی ثمر گوهری کز دل بجویم، در نظر پیدا نشدچون نسیمی در گذر، عمری ز ما یغما گرفت آنچه از دستش گریخت، در سفر پیدا نشدبا خیال خام خود، عمری به سر بردیم ما حاصل این خواب خوش، جز دردسر پیدا نشددر ره عشق و جنون، جان ها فدا کردیم لیک گنج مقصود از این ره، در اثر پیدا نشدچون صدف در جستجوی گوهر نایاب عشق قطره ای از بحر دل،...
در هوای عشق جانان می سپاری دل به راه می کنی در راه دنیا، جان خود را بی گناه؟چیست دنیا جز سرابی بی ثبات و بی قرار؟ می فروشی گوهر دل را در این بازار آه؟در بیابان هوس بی رهرو و بی راهی است نیستی در فکر فردا، ای دل غافل ز راه؟هیچ قفلی نیست که بگشاید جز آه نیمه شب مانده ای در بند غفلت، این چنین حیران و چاه؟عقل را با مهر دنیا در نمی آمیزد کسی می کنی از بهر سیم و زر، دل و ایمان به راه؟هیچ میزانی در این بازار جز انصاف ن...
غیر حق را می کنی در دل مقیم بی دلیل می کشی بر دفتر جان نقش تلخ این قبیلچون گذشتی از سرای جسم و جان بی خبر راه را گم می کنی در کوچه های بی بدیلناله می پیچد ز هر سو در دل شب های تار می کشی بر پرده دل، نقش های بی سبیلکار دل را با زبان آتشین آغاز کن می کنی بر خویشتن این زخم های بی دلیلدم چو بی معنی شود، تیغی است زهرآلوده تر می زنی بر تیغ خود را هر نفس بی جان و میلچشم صحرا از تو روشن، در پی دیدار تو می کنی بر چشم ...
در دل شب های تار، راز نهان پیدا شود در سکوت هر صدا، نغمه خوان پیدا شود چون که دل با عشق جوید، راه خود را می گشاید در میان هر غبار، نور جان پیدا شود چشم دل گر باز گردد، پرده ها برمی دَرَد در پس هر آه سرد، آتش فشان پیدا شود سینه ای کز درد خالی ست، بی ثمر در این جهان در دل هر زخم کهنه، باغبان پیدا شود عشق چون باران ببارد، خاک جان تازه کند در دل هر قطره اش، چشمه سان پیدا شود گرچه دریا ژرف و تار است، گوهرش پنهان...
در دل شب های تار، نور سحر پیدا شود در دل هر ذره ای، عشق و هنر پیدا شود چون که دریا موج زند، گوهر درونش آشکار در دل انسان ز شوق، راز و خبر پیدا شود دل چو آیینه شود، زنگ غمش دور افکن در دل هر آه گرم، بار دگر پیدا شود چون صدف دل باز کن، گوهر عشقش بجوی در دل هر قطره ای، بحر گهر پیدا شود روح آزاد و رها، در قفس آرام نیست در دل هر بال پر، شوق سفر پیدا شود چون که آتش در دل است، خاموشی اش بیهوده است در دل هر خاکس...
در دل این شب سیه، راز جهان پیدا نشد ماه در پردهٔ غیب، از دیده ها افشا نشد هر ستاره در فلک، با نوری از خود بی خبر در میان کهکشان، جز سایه ای پیدا نشد چون نسیم صبحگاه، بر گلستان بگذری عطر یاری جز خیال، در خاطرم برپا نشد در دل این موج غم، کشتی امید من در طوفان حادثه، جز سایه ای پیدا نشد چون که از چشمهٔ عشق، جرعه ای نوشیده ام در دل این بیکران، جز آتشی برپا نشد در سرای بی کسی، نغمهٔ عشق است و بس هر که با شور ...
در دل این چرخ نیلی، اختران حیران چرا؟ رازهای کهکشان در پرده پنهان چرا؟ هر که در وادی عشق، پای نهد با شوق و شور در میان این سفر، دل به جنونان چرا؟ چون صدف در موج دریا، گوهر خود را نهان دل به دریای وجود، غرقه و پنهان چرا؟ در میان موج غم، کشتی امید استوار هر که با نور خرد، راه خود آسان چرا؟ چون نسیمی در بهار، عطر گل ها را برد دل به یاد یار خود، مست و پریشان چرا؟ چون که ماه از پشت ابر، نور خود را می فشاند را...
در دل شب های تار، ماه به تنهایی چرا؟ در میان اختران، بی همدم و هم پایی چرا؟ چون به باغ آرزو، گل ها شکوفا می شوند در دل این گلستان، خار به رسوایی چرا؟ هر که با شوق وصال، رهسپار عشق شد در میان این سفر، غرقه به شیدایی چرا؟ چون به بزم عشق، جامی ز محبت می زنند در دل این بزم ها، دل به بی پروایی چرا؟ چون به اوج آسمان، پرواز می سازد عقاب در دل این آسمان، دل به شکیبایی چرا؟ هر که با نور امید، راه خود پیدا کند در ...
در دل شب های تار، شمع فروزان کیست؟ عشق را در سینه ها، آتش سوزان کیست؟ چون نسیم صبحگاهی بر گلستان می وزد راز گل های خزان، در دل طوفان کیست؟ چون بهار از راه رسد، سبزه و گل می دمد در میان این همه، باغ گلستان کیست؟ هر که در وادی عشق، بی خبر از خویشتن است در دل این بی خودی، آینه گردان کیست؟ چون به دریای وجود، قطره ای افتد ز عشق در میان موج و آب، گوهر تابان کیست؟ هر که با دلدار خود، قصه ای از دل گوید در میان ق...
چون صدف در بحر، دل در کنج کس باشد چرا؟ آن که دریا را به یک جرعه نفس باشد چرا؟ چون بهار از سوز سرما، گل به دامن می کشد در خزان عمر، دل در بند یاس باشد چرا؟ چون که خورشید از افق، بی پروا می گذرد در شب تاریک، دل در بند کس باشد چرا؟ چون که موج از ساحل دریا به رقص آید مدام دل به زنجیر غم و بند قفس باشد چرا؟ چون که دل در وادی عشق، بی پروا می تپد در ره بی پایان، دل محو هوس باشد چرا؟ چون که شبنم بر گلستان، بی صدا م...
گر چه پنهان از نظر کرده است دنیایی ترا همچنان جوید ز هر گوشه تماشایی ترا در دل ابرهای دور، ماه من، پنهان ز چشم می کشد هر شب دلم، سوی شیدایی ترا چشم تو چون آیه ای، در کتاب آسمان می نویسد در دلم، عشق و زیبایی ترا در سکوت لحظه ها، نغمه ای بی انتها می سراید در دلم، راز و شیدایی ترا زلف تو چون سایه ای، بر سر هر کوچه زار می فشاند عطر خود، بر دل آرایی ترا هر نگاهت قصه ای، از شب و روز و خیال می گشاید در دلم، بزم...
چشم جادوی تو برد از دل من تاب و توان دل به دامان تو بست، آهوی بی پروا و جان در نگاهت غرق شد، جان من از شوق عشق همچو موجی در دل دریا، بی قراری بی امان در کمند زلف تو، دل ها همه گم گشته اند در پی آن لحظه که، عشق تو گردد عیان آستین افشانده ای بر دل من، بی خبر در پی آتش زدی، شعله ور شد این جهان شوق دیدار تو را، در دل من جا دادی همچو پروانه به دور شمع، بی پروا و جان در خیال تو گذشت، روز و شب های دلم بی خبر از...
چشم تو افسونگری کرد و دلم را برده است در دل آن جادوی تو، عشق مرا آزرده است زلف تو در باد رقصان، همچو موجی بی قرار دل به دریا زدم و این عشق مرا افسرده است آتش عشق تو در دل شعله ور شد بی خبر در پی آن شور و شوق، جان مرا پژمرده است در نگاهت رازهایی پنهان از چشم جهان همچو مهتابی که نورش بر دلم گسترده است هر نفس با یاد تو، دل می تپد بی اختیار عشق تو در جان من، همچون شرابی خورده است در خیالت روز و شب، بی قرار و بی...
در دل شب های تار، یاد تو چون ماهتاب می درخشد بر دلم، همچو نوری بی حساب چشم مستت چون شراب، دل ز کف برده زود در نگاهت غرق شدم، بی خبر از هر عتاب زلفت افشان در نسیم، همچو ابری در بهار دل به شوق دیدنت، بی قرار و بی شتاب عشق تو در جان من، همچو شعری دلربا هر غزل با یاد تو، می شود زیبا و ناب با تو هر لحظه بهار، در دل من می دمد عشق تو در جان من، همچو عطری در گلاب در خیالم با توام، هر نفس در کوی عشق دل به دستت دا...
در دل شب های خاموش، یاد تو چون شمع نور می درخشد در دلم، همچو خورشیدی صبور چشم مستت چون شرر، آتش افکند بر دلم در نگاهت گم شدم، بی خبر از هر عبور زلفت افشان در نسیم، همچو موجی در خروش دل به شوق دیدنت، بی قرار و بی غرور عشق تو در جان من، همچو نغمه ای لطیف هر غزل با یاد تو، می شود شعری جسور با تو هر لحظه بهار، در دل من می دمد عشق تو در جان من، همچو عطری پر سرور در خیالم با توام، هر نفس در کوی عشق دل به دستت ...
در دل شب های غم، یاد تو چون رازها می وزد بر جان من، همچو نسیم نازها چشم تو دریای عشق، موج زن در هر نگاه غرق شدم در تلاطم، بی خبر از سازها زلف پریشان تو را، باد به بازی گرفت در هوای دلنشینت، گم شدم در رازها عشق تو در سینه ام، همچو شراری نهان می سوزاند هر دمی، قلب مرا با سازها با تو هر لحظه دلم، در بهاری جاودان عطر تو پیچیده در، باغ و چمن بازها در خیالت غرق شدم، بی نفس و بی قرار دل به دستت داده ام، بی نیاز...
در دل شب های سرد، آتشی ز عشق تو می زند بر جان من، شعله ای ز دشت و کو چشم تو چون آسمان، پر ز راز و پر ز مهر غرق شدم در نگاهت، بی خبر ز هر عدو زلف تو چون موج دریا، در نسیم بی قرار دل به دامان تو بستم، بی نیاز از هر سبو عشق تو در سینه ام، همچو گلی در بهار می تراود عطر آن، در دل و جان و گلو با تو هر لحظه دلم، در بهاری تازه زاد عطر تو پیچیده در، کوچه های شهر نو در خیالت غرق گشتم، بی پناه و بی نفس دل به دستت د...
گر چه پنهان از نظر کرده است دنیایی ترا همچنان جوید ز هر گوشه تماشایی ترا در دل شب های تار، ماه من، بی انتها چشم ها می جویند از دور، روشنایی ترا در خیال خام خود، می پرورم هر لحظه ای عشق بی پایان و شور و دلربایی ترا زلف تو چون موج دریا، در گذرگاه زمان دل سپرده در تلاطم، آشنایی ترا هر نسیمی که وزد، بوی تو را می آورد در دل هر ذره می خواند، دل فزایی ترا عشق تو در سینه ام، همچو شراری نهان می تپد بی وقفه دل، با...
نیست ممکن دل بریدن از نگاه بی مثال دل چو پروانه فتد در شعله های این وصال چشم تو چون آفتاب، بر دل من می تابد می نشاند بر دلم هر لحظه ای شوق زوال عشق تو چون باده ای در جام دل می ریزد می چکد بر لب من هر لحظه ای طعم وصال هر نسیمی از چمن، بوی تو را می آرد در هوای عاشقی، می بویم این حسن و جمال در کنارت زندگی، چون بهشتی پنهان است بی تو در این کهکشان، گم شده ام در زوال هر کلامت چون نوا، در دل من می پیچد در سکوت ...
در دل شب، نغمه ای از چشمهٔ نوشی ترا می برد تا آسمان، عشق فراموشی ترا در سکوت و خلوت شب، راز دل گویم به ماه تا بیابد در دلش، مهر و هم آغوشی ترا باد صبا بوی گل از کوی یار آرد به من تا که در دل بشکند، حسرت و خاموشی ترا در پی دیدار یار، دل به ره افتاده ام تا بیابم در سفر، لذت و آغوشی ترا آسمان چون دیدهٔ تو، پر ز ستاره شده می نوازد بر دلم، نغمهٔ خاموشی ترا چشم تو چون آینه، راز دلم را می برد تا که پیدا می کند،...
در دل شب ناله ای از دور می آید به گوش آسمان با اشک خود شست از غم هر دو دوش چون نسیم صبحگاهی بگذرد از کوی ما عطر گل های بهشتی می زند بر جان خموش در دل این خامشی راز نهان پیدا شود چون که دل با یاد او گردد ز هر غم فارغ گوش برگ ریزان پاییز است و دل در انتظار تا که باران عشق بارد بر سر آن بید موش چشم انتظارم تا بیاید از ره آن روی ماه تا که با لبخند خود سازد دلم را از نو نوش در سکوت شب، صدای عشق می آید به گوش ...
دل به دریای غم افکندم که آرامم کند ساحل امید را دیدم که ناکامم کند چشم تو چون ماه تابان بر شب تارم بتافت گفتم ای جانان من، این عشق خوشکامم کند در هوای وصل تو دل را به پرواز آورم گر نسیم صبحگاهی بر گل اندامم کند عاشقانه در پی تو کوچه ها را می دوم تا که دست لطف تو آخر سرانجامم کند در دل شب های تاریک، با خیال روی تو ماهتاب عشق تو هر لحظه خوش نامم کند گرچه دوری از تو سخت است و غم انگیز و غم بار یاد تو در هر ...
در دل شب جوششی از نور و نوا می سازد چشمه ای زنده به دل های شما می سازد چون نسیمی که به گلزار گذر می افتد عطر دلخواه ز هر برگ جدا می سازد دل به دریا زده و موج به موجش نشود هر که از عشق تو دریا به نوا می سازد آتش عشق تو در سینه چو افروزد دل خانه ای از شعله و شوق فنا می سازد هر که از باده عشق تو شود مست و خراب خواب شیرین ز خیال تو به پا می سازد چشم مستت چو به جانم نظری افکند در دل آیینه ای از عشق صفا می ساز...
گر نسیم زلف تو بر گل گذر کرد و گذشت باغ را یک دم به صد رنگ دگر کرد و گذشت چشم مستت راز عشقم را به عالم فاش کرد پرده از اسرار این دل برگرفت و در گذشت آه سردم شعله زد بر خرمن ماه و ستاره آتش عشقت ز گردون هم فراتر کرد و گذشت در کویر تشنگی، لعل لبت شد آب حیات تشنگی را از وجودم ریشه ور کرد و گذشت هر کجا رفتم خیالت پیش چشمم جان گرفت عشق تو در من اثر کرد و اثر کرد و گذشت گرچه چون خورشید پنهان گشتی از چشمان من پ...
ای شراب ناب عشقت مست و حیرانم کند هر نگاهت صد جهان را محو چشمانم کند در سماع عاشقی، چرخی زنم با یاد تو رقص مستانه مرا از خود پریشانم کند گر به زلف پرشکن دستی زنم، توفان شود موج گیسویت مگر غرق در طوفانم کند آتش رخسار تو سوزد دل پروانه وار شمع رویت تا ابد پروانه ی سوزانم کند لعل لب هایت شفابخش است چون آب حیات یک نظر از آن لبان، از درد درمانم کند در کمند عشق تو افتاده ام چون صید خام صیاد چشمت هر نفس قصد گری...
ای نگاه مست تو آشوب در جانم زده عشق تو آتش به هستی و به سامانم زده هر نفس با یاد رویت می شود عمرم فزون گویی از جام حیاتت ساقی دورانم زده در خیال قامت سروت چو مجنون گشته ام شور لیلی در سر این دل به زندانم زده گر چه دوری از برم، نزدیک تر از جان منی عطر گیسویت شبیخون بر گریبانم زده بی تو هر دم می شود پژمرده تر باغ دلم خار هجران زخم ها بر گل به بستانم زده در کویر تشنگی، لب های تو چون چشمه اند موج عطش بر لب ا...
می کند مستم نگاه چشم خمار تو هر نفس افزون شود شوق دیدار تو گر به صحرا بگذری، گل ها شوند از خود برون تا مگر یابند راهی سوی گلزار تو ماه و خورشید آسمان را نیست تابی در نظر چون تجلی می کند انوار رخسار تو آب حیوان در دل خاک است پنهان، تا مباد فاش گردد راز شیرین لعل گفتار تو بلبلان خاموش گردند از حیا در بوستان گر به گوش آید نوای شورش تار تو عقل را در کوی عشق راهی نباشد، زان سبب دل شود مجنون ز تار طره ی طرار ت...
گل به رخسار تو مانَد، ماه رخشان را چه شد؟ عطر گیسوی تو دارد، مشک و ریحان را چه شد؟ چشم مستت می رباید دل ز عاشق هر نفس در برابر قامتت، سرو خرامان را چه شد؟ لعل لب هایت شرابی ناب تر از می نشاند پیش شیرینی کلامت، شهد و الحان را چه شد؟ آتش عشقت فروزان در دل پروانه هاست شمع رویت می درخشد، مهر تابان را چه شد؟ زلف پرپیچت به دام انداخته صد عاقل است عقل و هوش از سر پریده، هوش و سامان را چه شد؟ ابروانت چون کمانی، تیر...
در دل این شهر پر غوغا، سکوت ناب چیست در میان هیاهوی مردم، این مهتاب چیست عشق را گفتم بیا، گفتا که راه و باب چیست در دل سنگین تو، این شور و این تاب چیست هر طرف دیوار و در، اما رهایی ناپدید در قفس ماندن چرا، این بند و این قلاب چیست گر جهان را آب گیرد، کشتی ما غرق نیست پس چرا در چشم ما، این موج و گرداب چیست آتشی در سینه داریم و جهان را می خوریم این زبانه های سوزان، این تب و تاب چیست عمر ما چون برق می گذرد، ولی...
در کوی عشق، جان به لب آمد ز انتظار دل بی تاب گشت و نیامد نگار یار هر دم خیال روی تو در چشم می دود اشکم چو موج، می شود از دیده آبشار گر بگذری ز کوچه ما، عطر گیسویت پیچد به هر طرف، شود آشفته روزگار بی قرار و مست، چشم به راهت نشسته ام تا کی کشم ز هجر تو این رنج بی شمار؟ در بزم غم نشسته و می نوش می کنم یادت شراب ناب و غمت ساقی هوشیار آتش زدی به خرمن صبرم، ولی هنوز دل می تپد برای تو ای یار نابکار هر شب س...
نیست در دل جز غمت، در دیده جز رویت نشان هر کجا بینم تو را، گردم فدایت بی گمان گر چه دوری از برم، نزدیک تر از جان منی می شود هر دم فزون عشقت در این قلب و روان آتش عشقت مرا سوزانده تا مغز استخوان هر نفس با یاد تو، می سوزم و گردم دخان در خیال روی تو، شب ها سحر کردم بسی صبح شد، اما نشد از مهر رویت کم نشان گر چه عالم پر شود از ماه رویان سر به سر من نبینم غیر تو، ای شاه خوبان جهان بی تو هر دم مرده ام، با یاد تو ز...
دل من اسیر زلف پریشان تو شد جان من فدای لعل درخشان تو شد هر نفس که می کشم، نام تو بر لب من است ذکر عاشقانه ام ورد فراوان تو شد چشم مست ناز تو، فتنه به پا کرده دگر عقل من اسیر آن نرگس فتان تو شد گل رخت شکفته و باغ جهان خجل از آن بلبلان همه ثناگوی گلستان تو شد موج گیسوان تو، کشتی دل را شکست عمر من غریق این بحر خروشان تو شد تیر غمزه ات مرا از پا درآورده، ببین سینه ام نشانه ی آماج مژگان تو شد هر کجا روم...
ز عشق ار ذره ای در دل نفس باشد ترا جهان با جمله زیبایی قفس باشد ترا اگر خواهی که از دریای عرفان در گذر یابی بدان هر موج طوفانی جرس باشد ترا چو خورشیدی اگر خواهی که تابی بر فلک یابی ز خاکستر برآ، ققنوس و بس باشد ترا به راه عشق اگر پا می نهی با جان و دل، عاشق بدان هر خار این وادی، خس و خس باشد ترا اگر در کوی جانان سر نهی با صدق و اخلاصی یقین هر سنگ ره لعل و عدس باشد ترا چو مجنون گر شوی آواره در صحرای مجنونی ...
نگاه مست چشمانت دل از من می رباید باز غزل در وصف رخسارت چه زیبا می سراید باز شب آرام است و ماه نو به آسمان درخشان است نسیم عطر گیسویت به هر سو می گشاید باز ستاره ها به رقص آیند در بزم شبانه مان فلک بر قامت مهتاب جامه می نماید باز لب شیرین تو گویی شهد در کامم نهاده است دلم با یاد لعل تو شراب می ستاید باز صدای پای تو آید، سکوت کوچه بشکسته خیال وصل رویت را به من می بخشاید باز نگاه گرم تو افسونگری را یاد خواهد ...
در دل شب های تار، افسانه ام کردی به عشق چون شراب کهنه ای، دیوانه ام کردی به عشق چشم تو آیینه دار رازهای بی کران در نگاهت غرق ویرانه ام کردی به عشق چون نسیمی بی قرار، در کوی تو سرگشته ام همچو برگ افتاده ای، افسانه ام کردی به عشق در هوای وصل تو، بی تاب و بی پایان شدم چون غباری در مسیر، غمخانه ام کردی به عشق چشم مستت عالمی را در جنون افکنده است در میان این جنون، فرزانه ام کردی به عشق هر نگه از چشم تو، چون موج ...
دل ز شوق روی او، در آسمان می زند چشم مستش چون شراب، جان و ایمان می زند در هوای زلف او، چون بید مجنون گشته ام هر نفس در یاد او، دل را به طوفان می زند هر کجا روی تو با او، آسمان روشن شود در شب تاریک دل، مهری به کیهان می زند دل ز دستش برده ای و من ز خود بیگانه ام در سرای عشق او، دل را به فرمان می زند بر لبش شهد و شکر، بر چشم او جادوی عشق در خیال روی او، نغمه به سامان می زند در خیالش هر شبی، دل را به خوابش می ب...
ای که از عشق تو دل دیوانه ام، راهی بگو در هوای روی تو، بی خانه ام، راهی بگو چشم مستت چون شراب، افسونگر و دل رباست در خیالت چون صبا، پروانه ام، راهی بگو هر کجا روی تو با او، آسمان روشن شود در شبی تاریک و بی فرزانه ام، راهی بگو دل ز دستت برده ای و من ز خود بیگانه ام در هوای زلف تو، دیوانه ام، راهی بگو بر لبش شهد و شکر، بر چشم او جادوی عشق در خیال روی او، افسانه ام، راهی بگو در خیالش هر شبی، دل را به خوابش می ...
ای دل از شوق وصالش بی قرار افتاده ای چون نسیمی در بهارش بر مزار افتاده ای چشم او چون آفتاب است و دل از او بی خبر در هوای زلف او همچون غبار افتاده ای هر کجا روی تو با او، آسمان روشن شود در شب تاریک دل، همچون ستار افتاده ای دلبرم با ناز و عشوه، دل ز من برده است ای دل دیوانه، آخر در چه کار افتاده ای؟ بر لبش شهد و شکر، بر چشم او جادوی عشق در خیال روی او، همچون بهار افتاده ای در خیالش هر شبی، دل را به خوابش می ب...
ای نسیم صبحگاهی، بوی یارم را بیار تا ببینم در خیالم، روی دلدارم به کار چون صبا بر بام او رفتم، شدم مست و خراب هر چه گویم از لبش، باشد چو گلزارم به کار در گلویم نغمه ای از عشق او پیچیده است هر چه دارم از جهان، باشد به دیدارش به کار چشم او چون آفتاب است و دل از او بی قرار هر چه دارم از دل و جان، باشد به رخسارش به کار در هوای زلف او گم گشته ام چون بید مست هر زمان دل را به دستش داده ام، دارم به کار بر لبش شهد و...
در دل شب ناله ای از دل روان سخت را می توان با عشق نرم کرد این جهان سخت را در میان موج دریا، دل به ساحل می رسد می توان آرام کرد این بادبان سخت را در دل سنگین غم، عشق چون نوری بتافت می توان با عشق زد این قفل و زنجان سخت را عاشقان در کوچه های عشق، بی پروا روند می توان با مهر زد این دل نشان سخت را در دل شب های تار، نور امیدی دمید می توان با نور زد این سایه بان سخت را هر که در راه وفا، دل به دریا می زند می تو...
در دل شب بوی گل، راهی به سوی نور شد ماه در دل آسمان، همدمی پرشور شد عشق چون آتش فروز، در دل عاشق نشست هر نگاه عاشقانه، قصه ای مشهور شد در حریم عشق و دل، هر که پا بنهاد زود از غم و شادی به هم، لحظه ای مسرور شد راز دل با ماه گفت، در شب تاریک و سرد چشمک مهتاب شب، شاهدی مستور شد در گلستان وفا، هر گلی بویید دل عطر آن گل های خوش، مایهٔ مسرور شد عاشقانه در هوای عشق، دل پرواز کرد هر نفس در این سفر، قصه ای مذکور ...
در دل شب، ماه تابان می زند بر بام ما نغمه ی عشق است و مستی، می برد آرام ما چشم تو چون آینه، راز دل ما را گرفت در نگاهت غرق گشتم، گم شدم در دام ما باده ی عشق تو مستی می دهد بر جان ما در کنار تو نسیمی می وزد بر شام ما آتش عشق تو سوزان، می کشد بر دل شرار در هوای وصل تو، بی تاب گشته کام ما نغمه ی باران بهاری، می زند بر شیشه ها در کنار تو بهاری می شود ایام ما هر نگاهت قصه ای دارد ز عشق و آرزو در هوای چشم تو، ...
در دل شب نغمه خوان، مرغ سحر بیدار شد بر لب جویبار عشق، دفتر دل زار شد آسمان در حیرت از این عشق بی پایان من ماه من در پرده شب، چون شمعی افکار شد در میان گلشن عشق، بوی یار آید به دل هر گلی با یاد او، در باغ دل بی خار شد چشم مستش می برد دل را به وادی های دور در نگاهش هر غمی، چون قطره ای بر بار شد عشق او در سینه ام چون آتشی سوزان بود هر نفس در آتش دل، شعله ای پرکار شد در هوای او دلم چون پرنده ای بی بال در قف...
می توان در چشم او دیدن دل بی تاب را شب چو پرده می کشد، گوهر شب تاب را عشق او چون موج دریا می کشد دل را به بند می زند بر قلب من، آتش و سیماب را سایه اش بر دل نشسته چون خیال و خواب خوش می برد در چشم من، شور و شرر خواب را نقش او بر لوح دل چون مهر جاویدان بمان می برد با خنده اش، هر غم و هر تاب را با نگاهش می نوازد ساز دل با نغمه ها می نوازد با حضورش، قلب بی پرتاب را در هوای عشق او دل می تپد با هر نفس می برد ...
دل شکسته می دهد از غم به عشق تاب را چون شراب ناب سازد مست، جان بی خواب را هر نفس در سینه ام آتش زند پروانه وار می کشد پر در هوایت این دل بی تاب را چشم مستت می رباید هوش از سر، ساقیا کی توان با عقل سنجید این می ناب را؟ زلف پریشانت به باد صبحدم آشفته شد می کند آشفته تر این قلب بی محراب را در خیال روی تو هر شب سحر را می شمارم تا ببینم در افق آن آفتاب ناب را گر چه دوری، یاد تو در قلب من جاری شده می کند لبریز...
می رسد هر دم به جانم سوز و آهی بی پناه می کشد در سینه ام هر لحظه آهی بی پناه در دل شب های تارم، نوری از یاری رسید می برد با خود مرا هر دم نگاهی بی پناه از غم دنیا و اندوه، دل به فریاد آمده می طلبد از دلم هر لحظه راهی بی پناه در میان جمع یاران، دل به عشقش بسته ام می زند بر قلب من هر دم پناهی بی پناه چون پرستو در هوایش دل به پرواز آمده می نوازد قلب من هر دم نگاهی بی پناه در شبی تاریک و تنها، نور مهتابی رسید ...
گر چه دل در بند دنیا، نیست از عرفان جدا نور حق را کی توان دید از دل انسان جدا عشق را در سینه پرورده، به جان باید شناخت کی شود این گوهر پاک از دل و ایمان جدا در هوای عشق، دل ها می تپد با شور و شوق کی توان دید این دل ها ز مهر یاران جدا چون که دریا را به موج و ساحلش پیوند هست نیست ممکن دید دریا را ز این جریان جدا در دل شب های تاریک، نور عشق است راهنما کی توان دید این نور را ز دل و جان جدا در گلزار محبت، عطر عش...