شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
ای دو چشمانت چمنزاران منداغ چشمت خورده بر چشمان من...
آغاز هر کجا باشدپایان هر کجا باشدگر پر شکسته در بادپرواز با تو باید...
به خود آمدم انگار تویی در من بوداین کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود...
خانه ی قلبم خراب از یکه تازی های توست...
به قصدکشت ما لبخند میزد...
تو به گوش دل چه گفتیکه به خندهاش شکفتی...
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردن است...
لبخند تو در سینه ی من قلب تپندست...
بر سرم قرآن و دستانم به سوی آسماناز خدا می خواهمتامشباجابت می شوی؟...
بعد از تو هیچ عشقی آتش به خرمنش نیست...
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو...
جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان...
مگو فردا برت آیم که من دور از تو تا فردانخواهم زیستخواهم مردیا امروزیا امشب...
من خسته چون ندارم نفسی قرار بی توبه کدام دل صبوریکنم ای نگار بی تو ؟...
بیا و خاطره ی خوبم شوو بگذاردلیل لبخندهای پنهانت شوم...
امشب دلم دوباره تو را خواست از خداآه ای دعای هر شب منمستجاب شو ......
ماه با آن همه زیبایی و نور افشانیکی فریبنده تر از روی فریبای تو بود...
نمی آید به چشمم هیچ کس غیر از تواین یعنی:به لطف عشق، تمرین می کنم یکتاپرستی را...
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنیای دوست همچناندل من مهربان توست...
در_انتظار_تو_موهای_من_سپید_شدنداجازه_هست_تو_را_زندگی_خطاب_کنم؟...
کنم هر شب دعاییکز دلم بیرون رود مهرتولی آهسته می گویمخدایا بی اثر باشد .......
تنها منم که زنده مانده امدر هوای توبی آنکه بپیچدنفس هایت در نفس هایم...
دل دردمند مرانبود بی تو دوا...
هر چند که پیر و خسته دل و ناتوان شدمهر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم...
گفته بودی که بگو از چه به هم ریخته ای؟تو بگو قلب مرا با چه برانگیخته ای ؟...
بی همگان به سر شودبی تو به سر نمی شودداغ تو دارد این دلمجای دگر نمی شود...
عاقبت راز دلم را به لبانش گفتمشاید این بوسه به نفرت برسد،شاید عشق...
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست ، نیستگر تو پنداری مرا بی تو قراری هست ، نیست...
می خواهمتکه خواستنی تر ز هر کسیکو واژه ای که ساده تر از این بیان کنم ؟...
مرهم زخم های کهنه امکنج لبان توستبوسه نمیخواهمچیزی بگو...
چشم من بر راه تو ای مونس شب های منمانده و آرام نمی گیرددگر در جای خود...
گفتی نظر خطاست تو دل میبری رواست؟خود کرده جرم و خلق گنهکار می کنی...
ز عشقت بند بند این دل دیوانه می لرزد خرابم می کنی اما خرابی با تو می ارزد...
من نکنم نظر به کس جز رخ دلربای تو...
تو مرا زمزمه کنتا دلم آرام شود ......
شب ها دو لب من، به هم از ناله نیایدتا او همه شبخفته دهن بر دهن کیست...
بیا به جنگ تن به تنشلیک خنده از تورگبار بوسه با من...
از تب آن دو لب چون عسلتعمریست که می سوزم و درمانم نیست...
این من ، با هیچ توییغیر خودت ، ما شدنی نیست...
من پر از درد توام بیمار میدانی که چیست ؟...
گر ز مسیح پرسدتمرده چگونه زنده کردبوسه بده به چشم اوبر لب ما که این چنین...
گاه چنان دوست دارمتکز یاد می برم که مرا برده ای ز یاد...
بیا ذوب کندرکف دست من جرم نورانی عشق رامرا گرم کن...
هنوز اسم تو تنها اسمی استدر زندگی منکه هیچ کس نمی تواند چیزی در موردش بگوید...
ای من فدای چشم تویاد عزیزت از همه ی یادها جداست...
طلب از خدای کردم که بمیرم ار نیایی...
من دلم بی تو سر نخواهد کرد...
شکسته باد دلمگر دل از تو بردارم...
فقط من می دانمتو چقدر زیبایی...