پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از این شادم که در زندان یادت،محبوسم...
برکه ی بختِ من از ماهی دل مُرده پر است ......
خانه ی قلبم خراب از یکه تازی های توست.....
ملکی که در آن ظلم شود، دیر نپاید......
نباید دل به هر کس بست، اما دوستت دارم..!...
جهان بی عشقچیزی نیست جز تکرار یک تکراراگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست...
تاوان عشق را دل ما هر چه بود داد ..!...
من پریشان تر از آنم که تو می پنداری...
به هر دل بستنم عمری پشیمانی بدهکارم.....
غم پروریم؛حوصله شرحِ قصه نیست ......
به خواب ظلمت آلودیم شب های زلالی رادریغا ما ندانستیم قدر آن لیالی را!به جای شمعدانی های سرشار از شکوفاییکنار یکدگر چیدیم گلدان های خالی رامزار از دشت می سازند و تابوت از صنوبرهاخدایا کی به پایان می بریم این مرگ سالی را!کسی با نغمهء الله اکبر برنمی خیزدمؤذن بی سبب آشفت خواب این اهالی راجهان پیوسته تا کی بر مدار ظلم می گرددمگر در هم بریزد رادمردی این توالی را...
لبخند و اشک، شادی و غم، رنج و آرزواز ما به دل مگیر، همین است زندگی...
در وفاداری ندیدم هیچ کس را مثل توای غم از حال دلم یک لحظه غافل نیستی...
با من سر پیمانت اگر نیست نیایمچون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ ...
گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن!!باشد ، ولی نصیحت دیوانه می کنی!!...
با آنڪه بی دلیل رها می ڪنی مراآن قدر عاشقم ڪه نمی پرسمت چرا...
جز خودم هیچکسی در غم تنهایی منمثل فواره سر گریه به دامان نگرفت...
جز خودم هیچکسی در غم تنهایی منمثل فواره سر گریه به دامان نگرفت ...
فریاد مرا گرچه سرانجام شنیدیای دوست! به داد دل من دیر رسیدیاز یاد ببر قصه ی ما را هم از امروزدرباره ی ما هرچه شنیدی نشنیدیآرام بگیر ای دل و کم گریه کن ای چشم!انگار نفهمیدی و انگار ندیدیای نی چه کشیدی مگر از خلق که هر دمما آه کشیدیم، تو فریاد کشیدیگیرم که به دریا نرسیدی چه غم ای رود!خوش باش که یک چند در این راه دویدی...
کی به انداختنِ سنگِ پیاپی در آبماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟...
هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیستهر کجا پا می گذارم دامنی دل ریخته...
من شور و شر موج و تو سرسختی ساحلروزی که به سوی تو دویدم تو چه کردی؟...
تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکدخود این خلاصه ی غم های روزگار من است...
هر چه مى خواهمت از یاد برم ممکن نیستمن تو را دوست نمى دارم اگر بگذارى...!...
بی حرمتی ست پا نزدن بر بساط عقل وقتی که عشق این همه اصرار میکند...!...
ما دو سرویم در آغوش هم افتاده به خاکچشم بگشا که گره خورده به هم ریشۀ ما...
ما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمعای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت...
بخت مرا سیاه چو گیسوی خود مخواهموی سفید را سر پیری کجا برم...
تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست وگرنه فاصله ی ما هنوز یک قدم است!!...
به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردممگر بیدار سازد غافلی را ، غافلی دیگر...
نسیم از گیسوانت رد شد و باران تو را بوسیدطبیعت سهم خود را از تماشای تو می گیرد...
کشش ساحل اگرهست، چرا کوشش موججذبه ی دیدن تو می کشد از هرطرفم !...
مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت ...
نمی آید به چشمم هیچکس غیرازتو...این یعنیبه لطف عشق تمرین میکنم یکتا پرستی را.... ...
من محال است به دیدار تو قانع باشمکی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه؟...
ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم توییماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم توییردّ پایی تازه از پشت صنوبرها گذشت...چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم توییای نسیم بی قرار روزهای عاشقیهر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم توییسایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشتآتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم توییباد پیراهن کشید از دست گل ها ناگهانعطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم توییچون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمتغنچه ای سر در گریبان ...
شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدیهرگز به این جزیره کسی پا نمی گذاشت...
به غم دچار چنانم که غم دچار من است .....
رازی نهفته در پس حرفی نگفته استمگذار درد دل کنم و دردسر شود! ...
من آسمانِ پر از ابرهای دلگیرم......
بی سبب نیست که پنهان شده ای پشتِ غبارتو هم ای آیینه از دیدنِ من بیزاری...
من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است.....
با آنکه مرا از دل خود راند بگوییدملکی که در آن ظلم شود،دیر نپاید...
مگذار با خبر شود از مقصدت کسیحتی به سوی میکده ، وقتِ اذان بیا!...
خون می خوریم در غم و حرفی نمیزنیمما عاشق توایم همین است ماجرا...
دیدار ما،تصور یک بی نهایت است......
هر روز، جهان است و فرازی و نشیبیاین نیز نگاهی است به افتادن سیبیدر غلغله ی جمعی و تنها شده ای بازآنقدر که در پیرهنت نیز غریبی . . آخر چه امیدی به شب و روز جهان است؟باید همه ی عمر، خودت را بفریبیچون قصه ی آن صخره که از صحبت دریاجز سیلی امواج نبرده است نصیبی . .آیینه ی تاریخ تو را درد شکسته استاما تو نه تاریخ شناسی نه طبیبی!...
آب طلب نکرده همیشه مراد نیستگاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند...
ای رفته کم کم از دل و جان، ناگهان بیا......
با برف پیری ام سخنی بیش از این نبودمنت گذاشتی به سر ما خوش آمدی...