پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در بزنگاه ِ پُتک ِ ثانیه هاساقدوش ِ دقایقم بودیمن عروسی ، که بختش اما خوابگاهی ای کاش ، عاشقم بودی ......
بخت اگر از تو جدایم کردهمی گشایم گره از بخت، چه باکترسم این عشق سرانجام مرا بکشد تا به سراپرده خاک برشی از ترانه...
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز کامی که خواستم ز خدا شد میسرم...
شاید که بدون درد و غم بنشینیمحتّی شده یک لحظه و دم بنشینیممن مطمئنم تو می توانی ای بخت! بگذار کمی کنار هم بنشینیم ثریا صفری...
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟...
قسمت نشدکه یارهم شویم مونس و همدم فصل بهارهم شویم خنده ای کردو بخت ازشانه ام پریدنقطه ای که همیشه بی قرارهم شویمشعر بیژن روشنی...
حافظا طلعت بختش به عدو فاش مکننو گلم را بزند رای و نظر، چشم حریفارس آرامی...
آن سست وفا که یار دل سخت منست شمع دگران و آتش رخت منست ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف جرم از تو نباشد گنه از بخت منست...
از کف بینی ز بخت خود پرسیدم او گفت سیاه بختی و خندیدم گفتم کف دست را ندیدی که هنوز گفت آره!، ولی قیافه ات را دیدم!!...
بهار می شویمبرای چشمانت ...برای دلِ کوچکت ، تابستانبرای هر گامی که برداری ؛ پائیززمستان را اما _برای تار به تار موهایمان نگه می داریمکه بختَت را سفید کنند...
من بنای کهنه ای در بستر ویرانی اممثل باقیمانده ی آثاری از اشکانی امبا نجابت بغض ها را در گلو حل کرده اممثل ابرم,زود میگیرد رگِ بارانی املذتی دارد برای چشم تو شاعر شدنبا تو ترکیبِ نبوغ سعدی و خاقانی امای کبوتر از قفس دوری کن و اینجا نمانتا ابد من در اتاق کوچکی زندانی امدیدن تصویر خود در آینه زجرآور استتا که تفسیری برای بی سر و سامانی امبخت ما فاعل نشد تا همت و کاری کندمثل اسماعیلم و در نقش یک قربانی امشعر من تصو...
کاش آرزوهایمان،آرزو نمانند.....تمناهایمان،به گِله، نرسند.....مرادمان،بی حاصل نشود....و کامِ بختمان،همیشه شیرین،چو عسل باشد......
بخت سیاهم گوشه ای توی کمینهبخت سیاهم کاشکی من رو نبینهاوضام کلاً تیره و تاره چه جورشخوشبختی مثل یه جنازه رو زمینهحالم رو بدتر کرده از روزای قبلیفکری که مثل مار توی آستینهحتی نمی خوادش خدا خوش بودنم روهر حرکتم انگار زیر ذرّه بینهای کاش بد باشه فقط، خوبیش پیشکشهر اتفاقی گرگِ توی پوستینهچشمم همه ش به آسمونه تا یه روزیرو شونه هام شاهین خوشبختی بشینهتوی سرم از شادیام یه خاطره نیستمثل ترامواییه که بی سرنشینهاز بس خبرهای بدی ...
چه زیبا گره خُوردهبخت من با تو خُدایا گره اش را ڪور ڪن !!!ڪه با دست ڪه هیچ با دندان هم باز نشود...️️️️...
تو بخت بودی و یک بار در زدی، رفتیبه خواب بودم و از دست دادمت، افسوس...
برکه ی بختِ من از ماهی دل مُرده پر است ......
بخت،هرجاکه به دست کسی انگشتر داد...بی گمان قسمت انگشت کسی سیگار است...
ای با همه کس به صلح و با ما به خلافجرم از تو نباشد گنه از بخت من است...
احوال اسفندچه بیمارگونه استانگاربخت دختر بهار رابسته اند...
با گره ی دیروزمنحسی ی سیزده بدر نشدبخت بازوان مرا، تنها آغوش تو باز خواهد کرد...
رو پیچ و تاب سبز سبزه ی عیدگره از بخت ما هم کور تر شددروغ سیزده هر ساله ی ماعجب عیدی به نیکویی بسر شد...
بخت اگر بیدار باشد خواب بردارد مرایکسر از بستر در آغوش تو بگذارد مرا!...
تو بازی باختی پاشو الدنگ بسه ناشی بازی یکم سر بالا ببین چه حالی داریاگه سرسخت نباشی که باختی داشی میگه حال نیست میکنی زاری باید پاشیتو این دار فانی بخت به همت فال نیست میفهمی یا که بده فارسیم......
گاهی گدایِ گدایی و بخت با تو یار نیستگاهی تمام شهر گدای تو می شود...
دوزخ از تیرگٖی بخت درون من و توستدل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت...
از حسرت دیدار همین قدر بدان که همرنگ شده بخت من و موی سپاهت ........
بخت هر جا که به دست کسی انگشتر دادبی گمان قسمت انگشت کسی سیگار است...
گویند بکوش تا بیابیمی کوشم وبخت یاورم نیست......
نیازی به انتقام نیست !فقط منتظر بمان ..آنها که آزارت می دهند ..سرانجام به خود آسیب می زنند ..و اگر بخت مدد کند ..خداوند اجازه می دهد تماشاگرشان باشی …!...
تو باشی به من بخت رو میکنه...
خوشا به بخت بلندمکه در کنار منی …...
چه زیبا گره خورد بخت من با تو..خدایا کورش کن…با دست که هیچ با دندان هم باز نشود……...
چشمی به تخت و بخت ندارم مرا بس است یک صندلی برای نشستن کنار تو......
در آسمان خبری از ستاره من نیستکه هر چه بخت بلند است عمر کوتاه است...
قلب تو پناه مهر پاک منست،وین سینه پناه مهربانی تو. ای شاخه ی سبز مهر ، خسته مبادگلهای سپید شادمانی تو. از بوی بنفشگان گیسوی تو،پرواز پرستوان سرکش یاد، پروای شکیب آهوان گریز،سرشاری تاک و میگساری باد. تو آینة سپید بخت منی،مهر تو گواه بختیاری من. ای بی تو یگانه ، غمگساری منبا یاد منی و یادگار منی افسانه ی مهری – ای به یاد تو یاداین سینه ، پناه جاودان تو باد !...
دختری با مادرش در رختخواب درد و دل میکرد با چشمی پر آبگفت مادر! حالم اصلا خوب نیست زندگی از بهر من مطلوب نیست گو چه خاکی را بریزم بر سرم روی دستت باد کردم مادرم‼سن من از 26 افزون شده قلب من آتش گرفته خون شدههیچکس مجنون این لیلا نشد شوهری از بهر من پیدا نشدغم میان سینه شد انباشته ...
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیمگردی نستردیم و غباری نستاندیمدیدیم که در کسوت بخت آمده نوروزاز بیدلی او را ز در خانه براندیم...