دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ من سلام مهر بودم بر لبان جام من شراب بوسه بودم در شب مستی من سراپا عشق بودم ، کام بودم ، کام ......
من آن شمعم که با سوز دل خویش فروزان می کنم ویرانه ای رااگر خواهم که خاموشی گزینم پریشان می کنم کاشانه ای را...
گفتی از تو بگسلم..دریغ و دردرشته وفا مگر گسستنی ست؟بگسلم ز خویش و از تو نگسلمعهد عاشقان مگر شکستنی ست؟...
می روم ، اما نمی پرسم ز خویشره کجا؟ منزل کجا؟ مقصود چیست؟بوسه می بخشم ، ولی خود غافلمکاین دل دیوانه ، را معبود کیست؟آه ، آری ، این منم ، اما چه سود او که در من بود ، دیگر نیست، نیستمی خروشم زیر لب ، دیوانه واراو که در من بود ، آخر کیست؟ کیست؟...
می روم خسته و افسرده و زارسوی منزلگه ویرانه خویشبه خدا می برم از شهر شمادل شوریده و دیوانه خویش..!...
کاش چون پاییز بودمکاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودمبرگهای آرزوهایم یکایک زرد می شدآفتاب دیدگانم سرد می شدآسمان سینه ام پر درد می شدناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زداشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد....
وقتی که زندگی من هیچ چیز نبود هیچ چیز به جز ؛یک تیک تاک ساعت دیواری دریافتم باید ، باید، بایددیوانه وار دوست بدارم...............
کتابی،خلوتی،شعری،سکوتیمرا مستی و سکر زندگانی استچه غم گر در بهشتی ره ندارمکه در قلبم بهشتی جاودانی است...
بعد از این از تو دگر هیچ نخواهمنه درودی ، نه پیامی ، نه نشانی ره خود گیرم و ره بر تو گشایم زآنکه دیگر تو نه آنی ، تو نه آنی............
روزها رفتند و من دیگر ،خود نمی دانم کدامینمآن من سرسخت مغرورم،یا منِ مغلوب دیرینم ! ؟...
لحظه ها را دریابچشمفردا کور استنه چراغیست در آن پایانهر چه از دور نمایانستشاید آن نقطه نورانیچشم گرگان بیابانست...!...
باز در چهرهٔ خاموش خیالخنده زد چشم گناه آموزتباز من ماندم و در غربت دلحسرت بوسهٔ هستی سوزت...
در شهر کوچک مندلهره ی ویرانیستگوش کنوزش ظلمات را می شنوی ؟...
دگرم آرزوی عشقی نیست بیدلان را چه آرزو باشد!...
من پری کوچک غمگینی رامی شناسم که در اقیانوسی مسکن داردو دلش را در یک نی لبک چوبینمی نوازد آرام، آرامپری کوچک غمگینیکه شب از یک بوسه می میرد و سحرگاهاز یک بوسه به دنیا خواهد آمد......
من نیستماز من ای محجوب من با یک من دیگرکه تو او را در خیابان های سرد شببا همین چشمان عاشق باز خواهی یافتگفتگو کنو به یاد آور مرا در بوسه اندوهگین اوبر خطوط مهربان زیر چشمانت...
گفتم خموش«آری» و همچون نسیم صبحلرزان و بیقرار وزیدم به سوی تواما تو هیچ بودی و دیدم هنوزدر سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو . . ....
کسی مرا به آفتابمعرفی نخواهد کردکسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد بردپرواز را بخاطر بسپارپرنده مردنی ست...
هرگز نگفتندکه زن باید عاشق باشدو مَرد لایق ...عشق را سانسور کردند ...! من سالها جنگیدمتا فهمیدم که ،نه گیسوانِ بلندم زیباستو نه چشمانِ سیاهم ..! و نه مَردى با دستانِ زمختو گونه هاىِ آفتاب سوخته ،خوشبختی ام را تضمین میکند ..!...
بگذار که فراموش کنم تو چه هستی !جز یک لحظه یک لحظه کهچشمان مرا میگشاید در برهوت آگاهی ؛بگذار که فراموش کنم ......
مرا بپیچ در حریرِ بوسہ اتمرا بخواه در شبانِ دیرپامرا دگر رها مکنمرا ازین ستاره ها جدا مکن ...!...
آدم ها به کفش ها بی شباهت نیستندکفشی که همیشه پایت را می زندآدمی که همیشه آزارت می دهدهیچ وقت نخواهد فهمید توچه دردی را تحمل کردی تا با اوهمقدم باشی ......
آه، بگذار گم شوم در توکس نیابد ز من نشانه منروح سوزان آه مرطوبتبوزد بر تن ترانه من...
شب و روزشب و روزشب و روزبگذارکه فراموش کنم .تو چه هستی ، جز یک لحظه ، یک لحظه که چشمان مرامی گشاید دربرهوت آگاهی ؟بگذارکه فراموش کنم....
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی ست...
من اتفاقی بودمکه انگارتنهادر چشمان تو رخ میداد......
من در پناه شباز انتهای هر چه نسیم استمی وزممن در پناه شبدیوانه وار فرو می ریزمبا گیسوان سنگینمدر دستهای تو!...
ای شب از رویای تو رنگین شدهسینه از عطر توام سنگین شدهای بروی چشم من گسترده خویششادیم بخشیده از اندوه بیشهمچو بارانی که شوید جسم خاک هستیم ز آلودگی ها کرده پاک...
همه هستی من آیه تاریکیستکه ترا در خود تکرار کنان به سحر گاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد ......
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد...
بیا...دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری...