پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هیچگاهبدِ کسی نخواسته ام اما یکی هست که می خواهم هر چه زودتر آلزایمر بگیردو فردای مرا از یاد ببرداز یاد ببرداز یاد ببرداز یاد ببر تنهایی!«آرمان پرناک»...
هرچه من بذرِ فراموشی بکارمآنچه می روید تویی🌱نقص از دانه و از زرع که نیستفطرتِ خاکِ وجودم همه از هستیِ توست اسماعیل دلبری...
پوست ادم هر ۷ سال یکبار به طور کلی عوض میشه چقدر خوشحالم روزی پوستی خواهم داشت که هرگز آنرا لمس نکردی 🖤🥲...
نامم چیست؟من،یک فراموشکارمو تاریخ می گویدخودروی بی سرنشینکه پشتِ هر چراغ قرمزسبز می شود...«آرمان پرناک»...
فراموش کردن سخت نیست ولی ادای فراموش کردن ها رو در بیاری اینکه بگی چیزی یادم نمیاد سختههمه چی می گذره ولی اینکه تو بخوای منو به یادت بیاری این منم که تو رو فراموش کردمبه یاد داشته باش هر وقت خواستی فراموش کنی بدون اول از سمت من از نگاه من فراموش شده هستیدر سکوت هزاران بار دیدمت هزاران بار فراموشت کردمدرس های دیروزت سرمشق امروز من است...
میگویند فراموشی اما واقعیت اینست شلاق خاطراتت مرا بی حس کرده بعد از ضربات متوالی یادت...!؟✍️ رضا کهنسال آستانی...
همه چی فراموش میشه حتی شادی مثلا من یادم نمیاد آخرین بار کی خندیدم:)...
به قدر اینکه پلکی را به روی پلک بگذاریشبیه عابری آیا: «فراموشت شدم!» آری؟اگر می خواستی اینقدر آسان بگذری از منچرا با هر روش اثبات کردی دوستم داری؟گمان کردم دلت وا می شود با من، که می مانی...ولی با باد رفتی ... بر تمام شهر می باری!تماشا می کنم هر روز عکست را نمی دانمچرا اینقدر زود آورده ام رو به خودآزاری ؟!به عاشق ها نگاهم مثل جنسی شد گران و منیتیمی که ندارد وسع مالیِ خریداری ...به تو می بخشم احساسی که خرجت کرد اشعارم...
روی همین فرشی که پره گلهای قرمزهدراز بکشنفسی از ته دل بکشبیخیال ناروی آدماتو،تو آینه به خودت لبخند بزنبه درک، کسی سراغت رو نمی گیرهپاشویه لیوان چایی واسه خودت بریزو یکم شعر بخونبه آدمایی که از پیشت رفتناصلا،فکر نکنتو ارزشت بیشتر از این چیزاسخوشبختی به روی شونه هات میزنه دقت کن،صداش رو میشنویقراره تو حسابی از این زندگی لذت ببریقراره دیگرون برای موفقیتات دست بزننتو سزاوار بهترین چیزا هستی شرق و غرب و شمال و جنو...
یادته اون وقتی روکه زدیم به قلب حادثه باغرورگفتم این لحظه تبدیل میشه به خاطره باچشمای زیبات میگی نه معلومه که یادم نیس میرم بیرون تانبینی چشم شده دوباره خیس ......
اون نمیدونه عشقشم من که میدونم عشقمه آخ یه نگاه سردش ترجیح میدم من به همه ......
دلم می خواست دور شوم، دیگر برنگردم،ناپدید شوم، توی جنگل گم و گور شوم،وسط ابرها، چیز دیگری یادم نیاید،فراموشی، فراموشی..._آگوتا کریستوف...
همسایه مان را یادت هست؟همان پیرزنی که همیشه با لبخند به ما نگاه می کرد؟چشمش آب مروارید آورده بوددیروز به عیادتش رفتماحوالت را می پرسید گفت مدتی است صدای بوق ماشینش را نمی شنوم گفتم خوب است سلام می رساندمدتی درگیر استصبح ها زود به سر کار می رود و شب ها دیر برمی گرددنفس عمیق کشید گفت لعنت به این همسایه های از خدا بی خبر از جایش به سختی بلند شد و از روی طاقچه دو و ان یکاد کوچک آوردبا همان صدای گرم و مهربانش گفت بگیر دخترم...
مرا که غرق در تماشای گنبدهای فیروزه ای بودم به آسمانی فیروزه ای تری برد آن غریبه... چگونه ؟گفت اعجاز خدا را می بینی ؟! من از خدا خواستم باز امروزم که رنگ دلتنگی گرفته یک فراموشی یهویی مثل همان روزی که تو را دیدم، غرق در هنر دست بشر بودی و من غرق در تو شدم، برایم تدارک ببیند ..که باز تو را همان لحظه به من نشان داد ...باورت بشود یا نشود در اعماق وجودم تنها این لحظه به هیچ چیزی فکر نمی کنم...کاش تو هم ......من در دلم گفتم کاش کسی هم در ...
:لحظه لحظه هایم پر است از تنهایی ............خیلی درد دارد افرادی که روزی کنارت بودند............حالا یا مقابلت هستند..............یا اصلا نیستند..........هرگز نفهمیدم فراموش کردن درد داشت یا فراموش شدن …به هر حال دارم فراموش می کنم فراموش شدنم را …....
چارلز بوکفسکی :بوسه بخیه است.خنده بخیه است.فراموشی بخیه است.مهربانی بخیه است.آدم بی بخیه متلاشی میشود!آدم ؛ زخم است......
تقویم را نگاه کن!تاریخ های تلخیادآور فراموشیِ محبت است!هیچ چیز به اندازه فراموشی، نابود نمی کندگلدان کنار پنجره هنگامی خشکید که فراموش شد......
شب که می شد دست دلم را می گرفتم و آسمان را به نظاره می نشستم .ستاره هارا یک به یک کنار میزدم تا به روی ماهت برسمقهوه شیرین ترک می نوشیدم و تورا نگاه میکردم ،تا زمانی که خورشید بتابد و بازهم تورا از من بگیرند .آن شب هرچه دعا کردم نیامدی ، قهوه ام سرد شد ، شهر تاریک شد ، آسمان برایم گریست ؛ لابه لای اشک هایش گم شده بود غم چشمانم .راستش را بخواهی چند سال می گذرد اما هنوزهم به هنگام غروب آفتاب فراموشی می گیرم ؛یادم میرود در آسمان شهر دیگر...
یه مرد برای عاشق شدن یه نگاه براش بسه اما برای فراموش کردنش به یه عمر!!...
فراموش کنید!آن هایی را که با رفتن شان، زندگی کردن را از یادتان بردند..آن هایی که جواب تمام مهربانی تان را، با بی مهری تمام دادند..آن هایی که با لبخند آمدند و لبخندتان را با خود بردند..آن هایی که با ظاهر وفاداری آمدند و خنجر خیانت در دلتان فرو کردند..از یک جایی به بعد تنها راه چاره «فراموش کردن» است......
دیه گو مارانی:فراموشی، تنها شیوه ی دفاعی است که برای ما انسان ها باقی مانده است. هر آنچه که به دست فراموشی سپرده شود دیگر نمی تواند به ما آسیبی برساند....
انتظار و فراموشی هر دو سخت هستنداما اینکه ندانی باید فراموش کنی یا انتظار بکشیاز هر چیزی سخت تر است!...
آرام قدم میزدم و ب یاد می آوردم روزهایی را ک ت بودی.. من بودم.. اما دور بودیم.. حال.. من هستم.. ت نیستی.. حتی دور هم ن.. دیگر نیستی.. مکان ن.. زمان ن.. دیگر در قلبم نیستی.. نمیدانم حالت چگونه است.. اما.. روزهایی نزدیک است ک دیگر کسی را در قلبم قبول نمیکنم.. نزدیک است آن روزها.. نویسنده: vafa \وفا\...
نیمه شب شده بود..با کلافگی به این سو و آن سوی تخت غلت می زدم..من که خسته بودم! پس چرا خوابم نمی برد؟!از پس پرده ی اتاق نسیم خنک شبانگاهی به درون اتاق وزید..نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک را به داخل ریه هایم هدایت کردم..بوی آشنایی به مشامم خورد..بوی.. سلام خانوم کوچولو!:) س..سلام..علی..خ..خوبی؟! تو که خوب باشی منم حالم خوبه..نگاهی به سبد نارنگی که با هر دو دست سراسرش را احاطه کرده بود انداختم..آخ جون نارنگی.. برای من آوردییی؟!(...
در میان این حجم از اجتماع و هیاهودر درون اما هریک تنهاییمآدم هایی که یکدیگر را یک به یک دیگر از یاد برده اندآدم هایی که از آدم بودن فقط اسمش را به یدک میکشند و از رسمش چیزی را بلد نشده اندآدم هایی که دیگر نه شوقی انتقال میدهند و نه اشتیاقیآدم هایی که خسته ات میکنند از شوق رهاییآدم هایی که پرسه میزنند تا بر قلب پر از دردت لکه ایی هرچند ناچیز و سیاه اضافه کنندتا امیدت را ناامید کنند و هریک را زیر پای دیگری له کنندآدم ها خیلی وقت است...
کوچ به سرزمینِ فراموشیبهایی گرفت از جنسِ دل کندنهدیه ای داد از جنسِ رهاییانتظاری بخشید از جنسِ تسلیمدرک نخواهد شد چه واژه اش و چه مفهومشولی وقتی همه چیز آنطور که می خواهیم پیش نمی روددوست داریم کمک مان کند...
دیگر یادت را به رسمیت نمی شناسم.فراموشی به خورد استخوان هایم رفته.به حرمت تمام زخم هایی که برای التیامشانتا پای غرور جنگیده ام ، از میام تمام خاطراتم حذف شده ای.حتی صدایت را ؛که روزی ، نت زیبای زندگیم بود ،دیگر نمی خواهم.می گویند : بی رحم شده ام :)زهرا غفران پاکدل...
دیگر یادت را به رسمیت نمی شناسم.فراموشی به خورد استخوان هایم رفته.به حرمت تمام زخم هایی که برای التیامشانتا پای غرور جنگیده ام ، از میام تمام خاطراتم حذف شده ای.حتی صدایت را ؛که روزی ، نت زیبای زندگیم بود ، دیگر نمی خواهم.می گویند : بی رحم شده ام :)زهرا غفران...
میخواهم مثلِ تو باشم!عاشق کنم اما پایش نمانم...دلتنگ کنم اما قرارش نباشم...بندازمش در سیاه چاله ی بی تفاوتی و دست نکشم تا بیرون بیاورمش،بگذارم از شدت دوست داشتنم جان بدهد،به بازی بگیرم روح و روانش را...میخواهم مثل تو باشم!دائم بگویم یعنی به این زودی عاشقم شدی؟!بعد با صدای بلند بخندم،بزنم تویِ ذوقش...کاری کنم که یک راست برود اتاقش...در را قفل کند و به پهنای صورت اشک بریزد...میخوام مثل تو باشم!به سنگ تپنده ی گوشه ی سینه ام...
آرزو داشتم برای نصف یک روز هم که شده به ارتفاع سرسبزی میرفتم موهایم را رها میکردم تا باد جریان خودرا لابه لای آن ها پیداکند،دلم که ازحس خوب طبیعت قلقلک داده میشد بی هوا یکسری ازآدم هارا برای همیشه به فراموشی میسپردم...اما نمیشود مجبورم وسط این شهر،گوشه ی اتاقم خیلی از آدم هارا لابلای اشک هایم به دستمالی بسپرم...درهمین گوشه ها یادبگیرم که ابتدا فراموش کنم ودرانتها قبول کنم که گاهی باید درنهایت خواستن دست کشید......
شاید این روزهاشرمگین تمام خودم شده امکه چشمهایم اینگونهتار می بیند و سویی برایش نیستدستهایم دوباره پوچ آورده وحتی به دستهایم نیز بدهکارمشاید فراموشی گرفته ام وباید دوباره بیاد بیاورمزندگیبا تمام پستی و بلندی هایشبا من و بدون من نیز میگذردپس دوباره بی خیال همه زشتی هاو عاشقانه تر سلام به زندگی ......
چمدانش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود، کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش؛ چیزهایی شیرین ، برای شروع آشنایی.گفت: «مادر جون، من که چیز زیادی نمی خورم، یک گوشه هم که نشستم، نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!»گفتم: «مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.»گفت: «کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق می کنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا، اوم، دیگه...
عشق یارب با فراموشی چرا بیگانه استرفته اما یاد او با این دل دیوانه است...
آیا نگران این نیستی که بعد از مرگ همه تو را به فراموشی بسپارند؟- خب، تو نگرانی؟فک نمی کنم. من با آدم های زیادی در ارتباط هستم که با هم صمیمی هستیم. وقتی عشق بین ما هست، مگر می شود فراموش شد؟ عشق کلید زنده ماندن است حتی بعد از مرگ."مرگ پایان زندگی هست ولی رابطه ها ادامه پیدا میکنه."میچ البوم سه شنبه ها با موری...
بیا برای لحظه ای سر به بالین فراموشی بگذاریم!تمام کنیم این وحشت و آشوب درونمان را...!قدم بگذرایم درونِ بهشت ِ رویایی امان...!عطرهارا ببوییممزه هارا بچشیمزیبایی ها را لمس کنیمو بنشینیم به تماشای خنده ها....شاید امروزشاید فرداشاید روزهای در پسِ گذربرایمان چمدان چمدان خوشبختی بار زده باشند!باید در مسیر بمانیمقرار را به فرار ترجیح دهیمو تن ندهیم به جاده ی نیستیو چَشم برنداریم از امید به روزی نیک، که برایمان می رسد!.ر...
پس سیاه می پوشی سال نو که می آیدبا کسی نمی جوشی سال نو که می آیدپارکِ محل خوابت روی دستت اسبابتباز خانه به دوشی سال نو که می آیدپس هنوز خوابی و لاک پشت ها رفتندپس هنوز خرگوشی سال نو که می آیدسال نو که می آید یک چراغ روشن نیستیک چراغِ خاموشی سال نو که می آیدچه بد است می دانی سال بعد هم هستیمست و مست و بیهوشی سال نو که می آیدسال پیش پُر حرفی کار داد دست توپس تمام قد گوشی سال نو که می آیدبا خودت که مشغولی از حدود سال پیشبا ...
می خندمو به موازات روزهای زندگیلبخندم را کش می دهم .می رقصمچنان با پیچ و تابکه خون تازه در رگ هایم جریان می یابد .می بندمدست و پای لنگ خاطرات راو به باد فراموشی می سپارم .می بالمبه خودمکه زنمکه غم را شکست می دهمو به پای تمام لحظات شاد روزگارتمام قد می ایستم ........
از وقتی رفتیلبام به خنده باز نمیشه دلبرتو نیستی و بعد تو دیگه هیچی سر جاش نیست...روزگارم سیاه شده و موهام سفید....هر شب با کابوس رفتنت از خواب میپرمو دنبالت میگردم بعد یادم میوفته که خیلی وقته این کابوسه واقعی شدهتا صبح زل میزنم به چشمات توی قاب عکس و ازت میپرسم توکه حرف رفتن تو چشمات نبود چی شد که پای رفتن پیدا کردیبهم میگن بااین فکرا خودمو از پا میندازممیگن فراموشی خوبه براممیگن باید از فکرت دوری کنم....میخوام ازت دوری کنمول...
میگویند فراموشی فرای هر دردیست نمیدانند که فراتر از فراموشی، همآغوشی با دلتنگیست......
هر چه از پدرمپرسیدیم :قبل از مادرم کدام زن رادوست داشتی؟ یادش نمی آمد!فراموشی ارثیه ی خانوادگی ماستتو را به خاطر نمی آورم....
گوشه ای نشسته امو دویدن ثانیه ها را از مرز روزها و شب ها نظاره میکنماما مدت هاستنه دیگر این اتاق کوچک راضی ام میکندنه پنجره ای که یک وجب بیشتر آسمان ندارددلم تنگ است...برای ستاره هابرای سکوت ماهبرای رقص مهتاببرای شبهایی که آرام سر بر بالین میگذاردمبی هیچ خیال و رویای محالیبرای روزهایی که دلتنگ کسی نبودم...خسته ام...راههای زیادی را رفتمبرای فراموشی!هیچ راهی نیست....
چشمان تومعنای تمام جمله های ناتمامی است، که عاشقان جهان دستپاچهدر لحظه دیدار فراموشی گرفتندو از گفتار باز ماندند...️️️...
چشمان تومعنای تمام جمله های ناتمامی است، که عاشقان جهان دستپاچهدر لحظه دیدار فراموشی گرفتندو از گفتار باز ماندند......
تنها راه حل مسئله حقوق بشر، فراموشی است....
خنداندنِ افراد موجبِ فراموشی مشکلاتشان می شود؛ چه انسانِ نیکوکاری است، آن کس که فراموشی را به دیگران هدیه می دهد ... !...
خنده، بخیه استبوسه، بخیه استفراموشی، بخیه استمهربانی ، بخیه استآدم بیبخیه متلاشی میشود!آدمزخم است......
دیگر کدام کوچهکدامین نگاهخط های خستگی ام را میشماردخستگی خطوط خاموشیدر سالهای فراموشیدیگر کدامین دفترکدامین شعراشتیاق دیدنت را شکوفه می دهدبر رؤیای منجمد جمعه هاجمعه های منجمد بی روح....
+ آیا نگران این نیستی که بعد از مرگ همه تو را به فراموشی بسپارند؟- خب،تو نگرانی؟+ فک نمیکنم.من با آدم های زیادی در ارتباط هستم که با هم صمیمی هستیم.وقتی عشق بین ما هست،مگر میشود فراموش شد؟عشق کلید زنده ماندن است حتی بعد از مرگ....
گاهی تنها چیزی که مرا به زندگی پیوند می دهدفراموشی دنیاست،یک فنجان چای ویک موسیقی روحنوازچیزی شبیه نگاه تو...
مثلِ سالهای برفی میماند/ روزهای امروز / از زانوان /بالاتر رفته/ سالِ برفیِ سیاه/ حالا/نشسته ام/ خاطره های یخ زده را می شُمارم/ چیزی بیادم نمی آید/ تاریخ را فراموشی گرفته/نیستی/ پشتِ سر هم/ نشسته/ به آینه نگاه میکند......