یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
بازنده شدن حس بدی نیست اگر من با میل خودم دل به شما باخته باشم...
دلم بجز برای توخدا خدا نمی کند...
چه کسی گفته که خواب اَبدی فاجعه است ؟که در آغوش توخوابیدن و مردنعشق است...
اگر بهشت بهایش تو را نداشتن استجهنم است بهشتی که نیستی تو در آن...
تو باشی و آن کلبه ی چوبی ته دِهاصلا خود من اهل همان کوره دهاتم...
سرم را رو به هر قبلهقسم را زیر و رو کردمزیادت را که دزدیدندکمت را آرزو کردم...
گر ز آمدنت خبر بیارندمن جان بدهم به مژدگانی...
گویند اگر مِی بخوری عرش بلرزدعرشی که به یک جام بلرزدبه چه ارزد...؟...
در خاموشی نشسته امخسته امسرگردانمدر هم شکسته اممن دل بسته ام...
دور ترین نقطه ی هستی توییکاش که دستم به دلت می رسید...
همه با یار خوش ومن به غم یار خوشم سخت کاری ست ولیمن به همین کار خوشم...
کن نظری که تشنه ام بهر وصال عشق تومن نکنم نظر به کس جز رخ دلربای تو...
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینمبه جز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم...
نگاه کردم در خود و در خود همه تو را دیده ام...
هرچند بشکستی دلم از حسرت پیمانه ای اما دل بشکستهام نشکست پیمان تو را...
دست نمی دهد مرا بی تو نفس زدن دمی...
شرابی تو ، شرابی زندگی بخششبی می نوشمت خواهی نخواهی...
چون تو ایستاده باشی ادب آنکه من بیفتم...
وعده که گفتی شبی با تو به روز آورمشب بگذشت از حساب روز برفت از شمار...
کی تبسم دور از آن شیرین تکلم می کنمزهر خند است این که پنداری تبسم می کنم...
تو مرا به خنده گفتیکه هنوز دوستم داریچه دروغ دلنشینیچه فریب آشکاری ......
کنم هر شب دعاییکز دلم بیرون رود مهرتولی آهسته می گویمخدایا بی اثر باشد .......
نه فقط از تو دل بکنم می میرمسایه ات نیز بیفتد به تنم می میرم...
می تپد قلبم و با هر تپشیقصه ی عشق تو را می گوید...
من که جز همنفسی با تو ندارم هوسیبا وجود تو چرا دل بسپارم به کسی...
من مرد خریدارمیک بوسه به چند ای جان...
با چای تو باشدسر صبحی چه شود ، عشق.....!آغوشِ تو وگرمیِ یک جرعه غزل وای.....
خاک من زنده به تاثیر هوای لب توستسازگاری نکند آب و هوای دگرم...
من در اینخلوت خاموش سکوتاگر از یاد تو یادی نکنممی شکنم...
من آب زندگانی بعد از تو می نخواهم...
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباستآنجا که باید دل به دریا زد همینجاست...
خرمن سوخته ی مابه چه کارش می خورد ؟که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت...
من درین بستر بی خوابی راز نقش رویایی رخسار تو می جویم باز...
دور از توگاهی نفس به تیزی شمشیر می شوداز هر چه زندگیست دلم سیر می شود...
خوش نمی آید به جز روی تو ام روی دگر...
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت...
و تو پنهانی ترین دلتنگی منی...
من مردد بودم که بگویم یا نهگفتمتمحو شدیدرد شدم دود شدم...
عاقبت راز دلم را به لبانش گفتمشاید این بوسه به نفرت برسد،شاید عشق...
دیده به روی هر کسی بر نکنم ز مهر تو...
جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست...
شبی که تو کنارم باشیساعت هابه خواب می روند...
نام تو سرود زندگیستمن تو رابهترین بهترین من خطاب میکنم...
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد...
گفتند گناه است در آغوش تو خفتنبگذار بگویند که گنه با تو ثواب است...
گفتتوی این قلب خستهبه جز درد چه داریتو را تو را تو را هنوز...
به در و دیوار می کوبدمشدت تپش های قلب بیقراریکه کرده هوای موسیقی صدایت را...
من بی تو پریشان و توانگار نه انگار...
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم نازنینا تو چرا بی خبر از ما شده ای ؟...
به مسلخ می برد هر شب مرا رویای آغوشت...