پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
با انار سرخ لب هایش فریبم داد ومنروزه خواری هم اگر کردم گناهم پای عشق!...
شمعدانی ها به خود عطر تو را پاشیده اندنیستی اما مشام ِ شهر را پُر کرده ای ......
من در آغوش تو از خود متولد شده امروزه بر مؤمنِ دور از وطنش واجب نیست...
بی مهابا بغلم کن وسطِ مردمِ شهر..!...
مثل باران بهاری که نمی گوید کیبی خبر در بزن و سرزده از راه برس!...
از عطر تنت باز در این شهر هیاهوستآن دکمه ی لعنت شده بازست، ببندش...
بی مهابا بغلم کن وسطِ مردمِ شهربخدا عشق به رسوا شدنش می ارزد......
من که از جبرانِ حق الناس می ترسم ولیبا قصاصِ بوسه هایت در جهنم خوش ترم ...
چه کسی گفته که خوابِ ابدی فاجعه استکه در آغوش تو خوابیدن و مردن، عشق است...
گرچه عمری مطمئنم دوستم داری ولیعشقِ بی تکرارِ من تکرار گاهی لازم است...
دوستت دارم نفس ، اقرار گاهی لازم استیک بغل با بوسه ی بسیار گاهی لازم است...
گونه هایت سیبِ لبنان ست و من هم عشقِ سیبگاه گاهی حضرتِ آدم شدن بد نیست ... نه؟...
قهوه قاجار را بی خود شلوغش کرده اندتیغ تیز آن نگاهت بیشتر عاشق کش است...
چه کسی گفته که خواب اَبدی فاجعه است ؟که در آغوش توخوابیدن و مردنعشق است...
میهمانم میکنی یا با کلک فتحش کنمبرج و باروی لب حسرت برانگیز تو را...