اشک،،،
احساس روانی ست؛
-شبیه رود!
و من،
با چشم های خشکیده
--دلسنگ!
-زانا کوردستانی...
آنجا که تو باشی؛
در بهشت،
--تخته می شود.
-زانا کوردستانی...
شمعی فروزان،
در هجوم تندباد
تن به صلح نداد وُ
ایستاده شهید شد.
زانا کوردستانی...
به زوزه های گرگ دل بست؛
میش بخت برگشته،
چوپان که لالایی نمی دانست!
زانا کوردستانی...
داغت،
داغ ست هنوز!
ای داغ دیده ترین ،
-باغ جهان.
زانا کوردستانی...
گنجشک ها را صدا بزن!
زبان بسته ها،
زبان بسته اند!
از وقتی تو نمی خندی...
زانا کوردستانی...
شبیه پاییزم!
از تابستانِ تو رفته وُ
پهلو داده ام به فصل سرما!
زانا کوردستانی...
خانه ات خراب بدبختی!
جز بختِ من،
آدرس دگر نیافته ای؟!
زانا کوردستانی...
امشب شاعرترم انگار،
حافظ به کنار!
رودکی و مولوی
در سینه ام جلوس کرده اند.
زانا کوردستانی...
بالاتر از سیاهی؟
--رنگی هست!!!
شب های من...
زانا کوردستانی...
زمستان که باشد،
سوز و سرما هم،
چون تو هستی
--دلم گرم است.
زانا کوردستانی...
زمستان بر وجودم باریده،
گویی کوهستانی برف گیرم،
--دور از آفتاب وجودت.
زانا کوردستانی...
تو که نباشی،
[بهار] فصلی ست خزان زده!
***
--با چشم هایی بارانی!
-زانا کوردستانی...
بوی دسته ی تبر می داد،
--{در ذهنش}
نهالی که باغبان کاشت!
-زانا کوردستانی...
ماه را،،،
درون باغچه
--چال کردم!
فردا بر درخت خرمالو
صدها فانوسِ گس،
--آویزان بود!
-زانا کوردستانی...
دوست داشتنت،
شعری ست بلند.
آه!...
مگر عمرم به درازا بکشد!
زانا کوردستانی...
تو رسولِ عشق ی وُ
میان این قوم هوا پرست
--مطرود!
زانا کوردستانی...
تروریست ها هم،،،
از کشتن دست برداشتند.
تو-اما؛
با دوریت
داری می کشی ام!!
زانا کوردستانی...
آرمیده به میان تنهایی پر وهم
تو با حضورت چه پنهانی؟!
آه آمدنت،
چه لهجه ی غریبی دارد…
زانا کوردستانی...
اندیشه ام،،،
پر است از روزنه هایی که؛
سهم اندک ام هستند،
از تمامِ روشنایی!
زانا کوردستانی...
باورم نمی شود،
غروبی ضخیم
در تنت رخنه کند.
***
تو که همیشه
همسایه ی آفتاب بودی!
زانا کوردستانی...
عجب زمین بایری
حتی رمه های گوسفند نیز
در آن نمی خورند،
--ذهنم را...
زانا کوردستانی...
به اشک چشم آبیاری کرده ام
مزرعه را...
وعده را،
--درو کن!
زانا کوردستانی...
تنها تویی که
از دهانم بیرون می آیی،
دهانم را هم
که ببندند.
زانا کوردستانی...
من،،،
پرنده ام،
گلبوته ام...
اگرچه؛
شبیه تنهایی
--بی حجم !...