متن پنجره
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات پنجره
شب،
از قابِ پنجره آغاز میشود،
جایی میانِ سکوتِ دیوارها
و نفسِ آهستهی زمان....
ماه، روی شانهی من خم شده است،
و رازِ ماندن را
در گوشِ سایهها نجوا می کند.
پراز بال و پرم...
از گون تا گندم...
از یاس تا یاسین..
صدای دوری میآید،
از جایی که چراغها...
شب میآید
بیصدا
از لبهی پنجره
و دلتنگیاش را
روی میز سکوت
پهن میکند
رو به هیچست دلم، فکر و خیالی دارم
از تبِ فاصله پیداست سوالی دارم
مینشینم لبِ پاییزترین برگِ درخت
پیله میبافم و رویای محالی دارم
دوری از حادثهی عشق تَرَکها دارد
عاشقم، میشکنم، قلبِ سفالی دارم
چشم بستم به تماشای دو خط باران-شعر
طاقتم خشک ولی اشکِ زلالی دارم
باز...
نُت های خیسِ پنجره هاشور میخورند
باران برای گریهی گیتار خسته است
در کافه ، کنار پنجره
چای را هم میزدم
و تماشا میکردم
که چگونه عشق
مثل قند در دل فنجان
آب میشود
از صبح تا غروب لبِ پنجره فقط
کارَت شده ست محو تماشای او شدن.
پروانه ای پشت پنجره اطاقم بال بال میزد
یک آن بی اختیار راهش دادم
روی گلهای اطاقم نشست
خواستم بپرسم چرا آمدی ؟برای چه آمدی؟
مات ومبهوت خود نمیدانست !!!
در هیاهوی ترسها؛تعصبات وباورها..... پر کشید ورفت
دلم هوایش راکرده
در من
خیال کسی ست
که از شبهای بیپنجره
میگذرد
و من
با هر نفس
شاخهای از جانم را
به او میسپارم
تا شاید
در خوابش
بشکفد...
دنیا شده یک خانهی برمودایی
از خنده نمانده هیچ ردّ پایی!
دیوار به دیوار فقط قاب کج و
صد پنجره رو به وسعتِ تنهایی ...
روبرویم میز و دفتر ،بغض و آه پنجره
باز دارد شعر میگوید نگاه پنجره
مینویسم روی کاغذخط به خط احساس خویش
روز خود را میکنم هرشب سیاه پنجره
اشک میریزم برای درد هایش روزو شب
همدم تنهاییم گشته است ماه پنجره
میرسانم هرشبم را تا طلوع صبح درد
میرسدآرام گاهی...
روبرویم میز و دفتر ،بغض و آه پنجره
باز دارد شعر میگوید نگاه پنجره
مینویسم روی کاغذخط به خط احساس خویش
روز خود را میکنم هرشب سیاه پنجره
اشک میریزم برای درد هایش روزو شب
همدم تنهاییم گشته است ماه پنجره
میرسانم هرشبم را تا طلوع صبح درد
میرسدآرام گاهی...
انگار که بخت با دلم یار نبود
چشمتپشتِ پنجره بیدار نبود
گفتم صدبار با رقیبم مَنِشین
گوشِ تو به حرفِ من بدهکار نبود.
سپیده می رسد و پرت می شود انگار-
-حواسِ پنجره ها ، در برابرِ خورشید
پنجره ی اتاقم را
مثل خودم معتاد کردهام،
معتادِ انتظار..!
گاه
در پس پنجرهی بستهی بغض یک سکوت
حنجرهای از آواز
نغمهسراست...
دستی بر رویِ سَرِ بی کسیِ کوچه بکش
پنجره؛
تابِ نگاهش شده بی تاب،
بیا.
**خیالِ ندیدنت**
چشم میبندم
و نبودنت را تصور میکنم.
خیابانها
بینام میشوند،
دیوارها
سایهات را از یاد میبرند،
و من،
در ازدحام هیچ،
بیهوده به دنبال نشانی
از تو میگردم.
اما هر جا که نباشی،
باد
نامت را در گوشم زمزمه میکند،
و خیالِ ندیدنت،
خود تو میشود...
**خاکستر**
زبانم سوخته است،
نه سیب را میشناسم،
نه باران را.
دلم سوخته است،
نه دستی مرا میگیرد،
نه صدایی مرا میخواند.
در راهی که از دود پوشیده شد،
پا گذاشتم،
بیآنکه بدانم
به کدام سمت میروم.
و در پسِ بادهای سرد،
چیزی فرو ریخت،
شاید من بودم،
شاید باوری...
**سوختن**
زبانم سوخت،
و طعم جهان را گم کردم.
دیگر نه سیب،
نه بوسه،
نه باران...
هیچچیز مثل قبل نبود.
دلم سوخت،
و هیچکس نفهمید.
نه دستی آمد،
نه آوازی،
نه حتی سایهای بر دیوار.
حالا من ماندهام،
با زبانی که نمیچشد،
و دلی که دیگر
هیچچیز را باور ندارد...
**دردی که ماند**
نگاهت نمیکنم،
سخنی نمیگویم،
به رویت نمیآورم.
اما در من،
چیزی نفس میکشد،
چیزی که نامی ندارد،
اما هر شب،
در گوشهای از قلبم
چنگ میزند.
حق من نبود،
اما سهمم شد.
چیزی شبیه زخم،
شبیه سایهای که
از دیوارها جدا نمیشود.
و من،
با دستهایی تهی،...
**زخمِ بینام**
دیگر نمیپرسم،
نمیخواهم بدانم
که این درد از کدام سایه افتاد
بر تنِ خستهام.
دیگر نمیگویم،
چرا که واژهها
در گلوی شب گیر میکنند
و هیچ سحری
برایشان راهی نمیگشاید.
تنها در گوشهای مینشینم،
در دلِ خاموشترین ساعت،
جایی که زخمها،
آهسته
در رگهای شب شنا میکنند.
حقم...