پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
سرم سنگین و چشمانم به سیاهی می رود تمام شب تا سحر مشغولم اما مشغول دل کندن از دلبستگی ها...
افسوس که عمر خود تباهی کردیم صد قافلهٔ گناه، راهی کردیم در دفتر ما نماند یک نکته سفیداز بس به شب و روز سیاهی کردیم...
گریختاز بوی کُهنگی و پوسیدگی شب او سیاهی یک دست رادر آفتابی دیگرگونه یافت....
داشتم فکر میکردم اگه مونده بودی چقدرحالم خوب بود ، چقد دلم گرم بود ، چقد پشتم پر بودشاید اگه بودی آدم خوشحال تری بودم ،آدم اروم تری بودمشاید اگه بودی اصلا مَنِ الان وجود نداشتمنی که به مودی بودن ،به عصبی بودن، به بد بودن ، به سنگ دل بودن میشناسنششاید اگه بودی انقد زود بزرگ نمیشدم اخه بعد تو هیچکس نبود براش بچگی کنمشاید اگه بودی من آدم بهتری بودماخه وجود تو منو آدم بهتری میکردرفتنت منو به آدمی تبدیل کرده که اصلا نمیشناسمشکاش بودی ا...
در هوای صبح پاییزیسرد است ای تو خورشید جهان آرزوهالحظه هایمپر ز بغض است حرفهایمخنده هایم مرده است و نیست در دل جز غم و اندوه و حسرتجز سیاهی بی توای عشقآفتابی نیستپس شبهای غمباری که دلمی خواند از سهرابهر نشاطی مرده است بی تونگاه گرم یاری نیست بادصبا...
بالاتر از سیاهی؟ --رنگی هست!!! شب های من...زانا کوردستانی...
و من آهسته آهستهآرام آرامدر لحظه ای که فکرش را هم نمیکردمبا نیم نگاه توبا موهای پریشانتو خنده های ریزتاز این رو به آن رو شدمبلهمن از دوباره متولد شدمکجا بودیکجا بودی؟زندگیمکه این همه من ،سیاهی دیدم...✍مهدیه باریکانی...
"ماه"همیشه ماه رو دوست داشتم، انگار بهم ثابت می کرد که وسط اون همه سیاهی و ظلمات شب که خدا سفره ی سیاه پهن میکنه تو آسمون؛بازم یه امیدی و یه نوری هست که همه جا به تاریکی محض تبدیل نشه.هر باری که ناامید میشم،منتظر می مونم تا شب شه تا به ماه خیره بشم و هر چی انرژی منفی تو وجودم هست رو بسپرم به اون تاریکی آسمون و هر چی حال خوب هست از ماه بگیرم...ماه از نظر من یه تیکه نوره که شب ها هر جا بری باهاته...یادمه زمانی که بچه بودیم، زمانی ...
بعد از تو زمین ب چرخشش ادامه داد آسمان ب شب و روزشفصل ها ب تغییرشاناما حال من همانگونه ساکن در سیاهی شب و در سرمای زمستان باقی ماند!-...
بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخندشبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها...
خونه همش تاریکه؟! چون من دوس دارم درخششچشماتو تو سیاهی ببینم :) رمان بدجنس ترین خوب منریحانه غلامی (banafffsh)...
ای زندان نا امن تاریخ!ای به بند کشیده شده...!ای که در تو تسلسلِ قرن ها سکوت خسبیده است؛ای که تنها رنگ رخسارت سیاهی است و سراسر غم و اندوه و ریا...!تو را با ما چه خواهد شد...؟ما را با تو چه تدبیری است؟ای که تنها ثمره ات از بودن نا امنی است؛چهره ی سرنوشت خود را مقابل آئینه ی شرمگون و غبار گرفته ی تو قرار می دهم...چقدر رنگ تیرگی ات را در رخسارم هویدا می بینم... نمی دانم؛شرف و حیاتم به شدت ضربه خورده، بیماری لا علاجی گرفته ام؛روزه...
ستاره ای که از اسمان / می افتد / تسلیم سیاهی ی / شب میشود /...
ثانیه ها نبودت را فریاد می زنند...! چیزی در درونم می پیچد و می پیچد و می پیچد!!!مایه سیاهی به دیوار می پاچد وجودم از چشمانم بیرون می ریزد نفسم به شماره می افتد به قفسه سینم چنگ میزنم باید بیای بیرون باااید!!!سرم را که می چرخانم همه جا اسم توست به بند بند وجودم گره خورده ای جیغ میکشم مغزم می ترکد دود همه جارا بر می دارد قلبم نامت را به خون می کشد چشمانم سیاهی می رود و دنیا به پایان می رسد...!یلدا حقوردی...
مسافرِ دی چمدان برفی اش را روی آخرین پلّه ی پاییز باز می کندپای سرما به شهر باز می شود ،وَ من راه می افتمکه دلم را برای زندگی ، گرم کنم...!خوب می دانماز پس تمام سیاهی هارو سفید بیرون می آیم...!...
سرخی به انار بازگشتسیاهی به شبنارون ها سبز شدندو دریاها آبییک زن رو به آینه ایستادو جهان را با رنگآشتی داد .....
این روزها که جهان لبریز از سیاهی ها شده است وبه هر سو که میرویم غم از سروکولمان بالا میروددلم یک برف سنگین می خواهد...از همان هایی که روزهای مدرسه میبارید و از خوشی تمام مسیر را این پا و آن پا می دویدیم.ببارد و تعطیل کند تمام سختی ها را...برای چندثانیه هم که شده غصه ی چیزی را نخوریم و در سردر دنیا بنویسیم:" تا اطلاع ثانوی دیگر خبری از ناامیدی نیست"و صبح که بیدار میشویم خبر اعلام کند:" از دیشب موج سنگین غم از کشور خا...
امان از روزی که از الوان روزگارسیاه قسمت کسی شود.سیاهی روزگار غم برمی آورد و غم هم که خانه خراب،مأمنی ندارد جز قلب.می زند بر قلب و در خفایای سرخش آنقدر مویه سر می دهد که قلب طاقت نیاورد و اشک غم را سوار بر دوش دم،روانه ی کل وجود کند.آنوقت است که تمام تن پر می شود از سیاهی روزگار و دوده ی قلبی که از جولان غم در بحبوبه ی پیکرش تا مرز خاکستر سوخته.کسی چه می داند؟شاید قسمت چای هم از روزگار همان سیاهی بوده و بس.سیاهی روزگاری که به جان سبزش زده و...
در تاریکی سو سوی چراغی را که میبینیمهو هوی بادی را که میشنومبه ترس از نبود تو می اندیشمو آنگاه که هرم نگاهت به خاطرم میادیا گرمای دستانت لابلای انگشتانم حس میشودمیفمم که هیچ تاریکی و سیاهی من را ناامید نمیکندمگر سیاهی چشمانت که به دیگری خیره شده باشی . . ....
شنل می کشد بر سر من سیاهیتو در شام تنهایی من چه ماهیمنم مرده ی عطر گیسوی نازتشد آشفته زلفت، بمیرم الهیتو مانند ایوان به هنگام بارانسراپا امیدی، سراپا پناهیسرِ خویش بگذار بر سینه منکه گرم و شتابنده مانند آهیبگو هرچه خواهی برایت بیارمبه شرطی که جز عشق چیزی نخواهی...
موقع رفتن چشمانش را تقسیم کرد ؛سیاهی اش به روزگارِ من رسید ،آرامشش به دیگری!...
من یقین دارم در پس هر سیاهی خورشبد پیدا میشود کافی است تو موهایت را از چهره کنار بزنی...
به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی تنها و تاریک خدا ماننددلم تنگ استبیا ای روشن، ای روشن تر از لبخندشبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی هادلم تنگ است......
بنگر عزیز من ؛برای شیرین کامگیفقط یک چرخش اندیشهکافیست.تا سیاهی، تا گزند زنبور گزیدگیبیرنگ شود پشت طلوع یک موم تازهموم خیال، موم یاد، موم اندیشه های محالکه لحظه های نامراد زیستن عمیقپله ی صعود استتا آفتابتا بهارتا عتیق....
درفال غریبانهٔ خود گشتم و دیدمجز خط سیاهی، ته فنجان خبری نیست......
امید از سیاهی شب نور می تَندتنها خداست دلخوشی آس و پاس ها...
گاهی وقتها فکر میکنم شاید اینم یکی از اون کابوسهای تلخ شبانه هستش،وقتی چشهارو از لابلای مژه های که امواج طلایی خورشید بهش تابیدن و باز میکنی، میبینی ،خدا رو شکر یه خواب تلخ و سیاه بوده،انوقت میگی خدا رو شکر،زندگی جریان داره،منم سیال این راه سپید،خدایا این کابوسهای تلخو،ازمون دور کن،بتاب گرمای وجودت را از ورای این همه سیاهی...
به دلتان چوب بزنید که ببینیداز کجایش خاک بلند میشود!واژگونش کنید تا ببینیدچطور می افتند آن دسته ازبی ثبات هایی که جا خوش کردندبشوییدش که ببینیدچقدْر سیاهی روان میشود،ادم هایش را جابجا کنید تا ببینیدزیر سرشان چه پنهان شدهخالی کنید بی مصرف هایِ بلا استفاده ایرا که سالهاست که قلبتان را اِشغال کردندشما در خانه تانُقلبتان در شما زندگی میکند!باور کنید تکاندن دلهایتانواجب از از خانه هایتان است....
دوباره یک روز روشنا، سیاهی از خانه میرودبه شعر خود رنگ میزنم، ز آبی آسمان خویش...
خلاصه که چشمای دلبر قشنگ ترین سیاهی سرنوشتم بود...
بگذار درسیاهی چشمانت بخوابمشایدقرن ها بعدازرونق افتادبازارداغ این سکه ها...
چشمهایت،عاشقانهترین نامهای ست، که خدا به زمین نوشت؛نوشت؛که روزگارِ من بی تو...به سیاهیِ همین مژههاست......