پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بودن گاه گاهتچه عاشقانه به آغوش می کشدمنِ خستهء ِ درمانده از زندگی را....و نبودنت نیزچه بی رحمانهبه دارم می زند هرشب.....امان از قدرت این عشق که منهر صبح ،دوباره بر می خیزم و..نفس میگیرمو آغاز میکنمدغدغه دوست داشتنت را...باش زندگیِ گاه گاهِ منکه بودنت همان شال گرمیست که می پیچد دور لحظه های سردم....نگیر از من بودنِ گاه گاهت راکه یخ میزنم بی شکدراین زمهریرِ زمستان در زمستانِ هولناک ! نازی دلنوازی...
ببین داره برف میاد،یجوری می بارن این ابراکه انگار حسابی دلشون پره!دلم میخواد مثل اونوقتا که میگفتی:_پاشو ببین چه برفی اومدهبی هوا با ذوق از خونه بزنم بیرونو تا غروب تو کوچه خیابونا پرسه بزنم؛توام لی لی کنان پاشنه کفشتو رو هوا بکشیتا سر کوچه دنبالم بدوییو مثل اون وقتا شالمو دور گردنم بپیچیودستمو بگیری و بذاری تو جیبت،شونه به شونه ی هم قدم بزنیمویکی در میون توگوشم بگی:_خودت رو بپوشون سرما نخوریمنم با لجاجت بگم: بیخیال حو...
زمهریر روز به روز بیشتر می شودو من تو رابهار این زمستان می دانم ......
هوا که سرد می شودبهانه دستم می افتدتا تو را گرمتر از قبل دوست داشته باشم...
زمستان که باشد،سوز و سرما هم،چون تو هستی --دلم گرم است.زانا کوردستانی...
ساغر شفیعی:فصل که رخت عوض می کنددوباره عاشقت می شومگیرم زمستان باشد وآهسته روی پیاده روی یخ زده راه برومعشق تو همین شال پشمی ستکه نفسم را گرم می کندبر لبم نام تو را می برمتا برفمثل قنددر دل زمستان آب شود...
در این سرما و باران یار خوشتر...
برف را که دیده ای صبح بیدار می شوی و میبینی بی خبر همه جا را پوشانده است عشق هم همین است..!...
بیا باهمزیر برفها قدم بزنیممن دستانم راچتری سازم زیر آسمانو تو گلستانت آغاز شودرعنا ابراهیمی فرد...
شبای زمستون که طولانی می شه، بافتنی نارنجی که خیلی دوسش داری رو تن می کنم، عودو روشن می کنم، بعد بزرگ ترین و سرخ ترین تیکه لبو رو برات میارم.مهم نیست بیرون خونه چقدر سرد باشه من به حرمت عاشقی، خونه رو واست گرم نگه می دارم....
عاشق زمستونمچرا که ،می تونم نفس هاتو ببینمواز برف موهات، الماس بچینمحجت اله حبیبی...
یک "تو"یک خیابانِ بی انتهای برفیدستانت...مگر زندگی همین نیست..؟!...
تو هستیبهمن هم همین جاستزمستان هم میباردخوشبختی بالای سرمانخدا ناظر عشقمانو منی ڪه خوب بلدمچطور قدر این همہ خوشبختی رابدانم ......
هوا که سرد میشودهیچ دلیلی نداردجز آنکه من برایگرمای وجودت بهآغوشت پناه بیاورم...
و من تو رابهارِ این زمستانمی دانم .من یاد تو راهر صبح...هر عصر...و هر شب...همچون نفسی گرم در یک روز برفیِ زمستانی که دستانم را گرم می کندهمچون تشنه ای در کویر که به آب رسیده،و همچون یک چای دلچسب کنار پنجره، به تاروپود روحم تزریق می کنم...!...
عجیب!!! -- سرد است،،،لحظه به لحظه عمرم، بدونِ گرمای دستان تو!♥ به دیدارم بیاگرم شود -- زمستانِ سرد... سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
به سر زمستان زده باز هوایتببین رقص عاشقانه ی برفهایی را که قرار است آغوش قدمهایت شوند...
تو که باشی چه غم از سوز زمستان دارم...
گرم کندلم رابا لبخندتدر این روزهای سرد زمستانیهیچ چیزبه اندازه ی بودنِ در آغوشِ تو برایم مزه ندارد ......
زمستانیک تو می خواهدیک تو که دستانش را بشودبی هیچ دلهره ای گرفتیک تو که بشوداین خیابان های یخ زده راگرم قدم زد......
دی را دوست دارم نه برای آدم برفی و سیب زمینی های در آتش عاشقانه های شب های بلندش نه ؛ برای تو _بهار را بخانه آوردی!...
با من قدم بزن......وقتی که دانه های برف آرام زمین را نوازش میکنند.. چه ترکیب زیباییست،وقتی که دانه های سفید برف بر روی موهای مشکی تو می نشینند و مرا محو تماشایت می کنند.... و زیباتر از آن ترکیب دستهای من و توست ، وقتی که فاصله ی بین انگشتانم با دستهای تو پر میشود.. و دیگر سرما معنایی ندارد.... وقتی گرمای نگاهت را احساس میکنم و عشق را از عمق نگاهت میفهمم... با من قدم بزن......
امروز حواسِ شهر،پرتِ برف استحواسِ من اماهنوز، درگیر گرمیدستان توست......
دستت را به من بده که در این سوز زمستان گرفتن دستای گرمت بهار است...
زمستان برای منهمیشه هدیه می آوردو این بار تو را......
زمستانچه فصلی چه فصلیکه جزدرنگاهتتماشای سبزه محال است...
چهل زمستانحریف آغوش گرمت نمی شوند...
شهر را برف و بوران برده است اما مرا چشم های تو...
زمستون و روزای برفیش برام سرد نیستنتا وقتی که خاطرات گرمت همرامه......
مانند برفی، پاک و ساکت، تا که باریدیکلّ مدارس در جهان تعطیل شد بانو.......
زمستونِ امسال خیلی قشنگه چون گرمایِ دستِ تورودارم......
می شود این زمستان را جور دیگری دوست داشتو این بار پای تولد تو در میان است......
دوام نمیاورم سرمای زمستان امسال را....باید کوچ کنم!!!به قشلاق آغوشت......
زمستون امسالم قشنگه چون دستای گرم تورو دارم...
کاش لباس زمستانی ات بودمو بعد تا همیشهبرف می بارید......
زمستان،می تواند زیبا ترین فصل تقویم باشدوقتی سرما می گیردم وَ بعدتوی تنور آغوشت گرم می شوموقتی شب های سیاه و طولانیمن باشموتو باشیوپرده ی اتاق،که از غروب تا صبح کشیده می ماند...
گرمیه آغوش های مُداومَتلَحظه هایم را پُر از تَمنآی ِ بودَنَت می کندمانده ام که بی وجودتچگونه به صُبح برسانمثانیه به ثانیه این شَبهآی ِ سَرد زمستانی را...!...
رویای حضورت را به جهانی نمی فروشمتو شیرین ترین داستان برایگذران شبهای بلند زمستانی...
آغوش تو برای زمستان من بس است...