یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
من اشخاص زنده را آنهائی میدانم که مبارزه میکنند، بیمبارزه، زندگی مرگ است....
از چشمانداز جوانی که بنگری، زندگی آیندهای دراز و بیپایان است؛ ولی از چشمانداز پیری، تنها گذشتهای بسیار کوتاه به چشمت میآید. وقتی با کشتی دور میشویم، اجزای ساحل ریز و ریزتر میشوند و امکان شناسایی و تمایزشان نیز کمتر؛ همچون سالهایی که پشت سر نهادهایم با همه رویدادها و تکاپوهایشان....
در هر دهکدهای مشعلی است: معلم، که نور میفشاند؛ و کاهنی است که فرو میکُشد....
جهالت بیش از دانایی احساس امنیت ایجاد میکند....
کسی که از اندک خویش خوشنود نباشد هیج چیز خوشنودش نخواهد کرد....
تبعید یک فاجعه نیست بلکه یک حادثه ناگوار است و تغییر مکان، بخشی از زندگی است، انسان میتواند با کمک نیکی و احساس مسئولیت در همه جا در خانه باشد و احساس خوشبختی نماید....
هیچ چیز جز قالب ظاهری، که درد و رنج، خود را در آن آشکار می سازد، بر پایه تصادف قرار ندارد و رنج کنونی ما جایگاهی را پر می کند...که بدون آن با برخی رنجهای دیگر اشغال خواهد شد. اگر چنین اندیشه ای اعتقاد زندگی ما گردد، امکان دارد میزان قابل توجهی آرامش خویشتندارانه در ما ایجاد کند....
عشق وسیلهای است که تمام دردسرهای کوچک را به یک دردسر بزرگ تبدیل میکند....
آموزش چیزی است که بعد از فراموش کردن چیزهایی که در مدرسه آموخته اید باقی می ماند....
بارها از دیدن اینکه مبلغین مسیحی، که در ظاهر عشق و محبت و صلح و گذشت و شفقت را به تمام مردم عالم توصیه میکنند، خود با کینه و بغض عجیبی با هم میجنگند و به سختترین وضعی همدیگر را دشمن میدارند دچار تعجب میشوم، دلیل آنها بر دین خود رفتار و عملشان است نه فضایلی که تبلیغ میکنند....
می توان زندگی را با قطعه ای پارچه گلدوزی شده مقایسه کرد که هر کس در نیمه اول عمر خود روی آن را می بیند، اما در نیمه دوم پشت آن را. آنچه در نیمه دوم می بینید آنقدرها زیبا نیست، اما بیشتر آموزنده است، زیرا او را قادر می سازد که ببیند چگونه نخها به یکدیگر متصل شده اند....
انسان، بیشتر دلباخته ی اشتیاق خویش است تا آنچه اشتیاقش را برانگیخته است....
داستان ها همه قبلا گفته شده، مثلا داستان شاه مینوسِ بزرگ فرمانروای امپراطوری جزیرهی کِرِت، در هنگام شکوفایی و رونق تجاریاش؛ که چگونه وی صنعتگر و هنرمند مشهور دیدالوس را مامور کرد که برایاش هزارتویی بسازد که بتوان در آن موجودی را مخفی کرد، موجودی که مایهی شرمساری و هراس ساکنان قصر بود، چرا که در محوطهی قصر هیولایی بود، زادهی ملکه پاسیفه. چنین گفته میشد که شاه مینوس درگیر جنگهای مهمی برای حفاظت از راههای تجاری بود و در این میان گاوی سفید ز...
سیاستمدار کسی است که حوادث فردا و یکماه و یکسال آینده را پیشبیینی کند و بعد بتواند دلایلی بیاورد که چرا اتفاق نیفتاد....
آنچه می شنویم یک نظر است نه یک واقعیت، آنچه می بینیم منظره ای است نه یک حقیقت....
فردی با استعدادهای والا و نادرِ ذهنی، که به حرفهای صرفا مفید گمارده شود؛ مانند یک ظرف باارزش تزئین شده با زیباترین نقشهاست که به جای دیگ آشپزخانه استفاده شود....
ما، آدمیان را بیشتر به سبب خوبیهایی که خود، در حقشان کردهایم، دوست میداریم، تا به سبب خوبیهایی که آنان در حق ما کردهاند....
چنان تنهایی وحشتناکی احساس میکردم که خیال خودکشی به سرم زد تنها چیزی که جلویم راگرفت این بود که من در مرگ تنهاتر از زندگی خواهم بود....
آبراهام مزلو دو گونه عشق را توصیف می کندکه با این دو نوع انگیزه همساز و هماهنگ است: کاستی و رشد. عشق کاستی مدار عشقی خودخواهانه یا عشق - نیاز است، در حالی که عشق هستی مدار (عشقی که بر پایه هستی و موجودیت دیگری بنا می شود)، عشق عاری از نیاز یا عشق عاری از خودخواهی است. عشق هستی مدار تملک گرا نیست و بیش از آنکه ناشی از نیاز باشد، حاصل تحسین و ستایش است، تجربه ای غنی تر، والاتر و ارزشمندتر از عشق کاستی مدار است. عشق کاستی مدار را می توان ارضا کرد، د...
سلامتی تاجی است بر سر افراد سالم که تنها اشخاص بیمار قادر به دیدن آن هستند....
وَه که در جهان کدام ابلهی به پایهیِ ابلهیِ رحیمان رسیده است و در جهان چه چیز به اندازهیِ ابلهیِ رحیمان مایهیِ رنج فراهم کرده است!وای بر آن عاشقانی که از رحمِشان برتر، پایگاهی ندارند.شیطان روزی با من چنین گفت: خدا را نیز دوزخی هست، دوزخِ او عشق به انسان است....
تو نه فقط آنقدر خوشبخت بوده ای که از روزگاران بسیار کهن به یک شاخه تکاملی مناسب تعلق داشته ای، بلکه در عین حال از لحاظ نیاکان شخصی ات بی نهایت - یا بهتر بگوییم به طرزی معجزه آسا - خوش بخت بوده ای. به این نکته توجه کن که در یک دوره 3/8 میلیارد ساله، دوره ای کهن تر از عمر کوه ها، رودها و اقیانوس های کره زمین، هریک از نیاکان پدری و مادری ات، از جذابیت کافی برای پیدا کردن یک جفت برای خودش برخوردار بوده و سلامت لازم برای تولید مثل را داشته است و سرنوش...
آدمهایی که محبت می کنند کمیاب اندآدمهایی که قدر محبت رو میدونند،نایاب !!...
جامعه ایی که در آن پزشک از همه بیشتر محترم باشد؛مردم آن جامعه بیمارندجامعه ایی که در آن نظامی ها از همه محترم تر باشند؛مردم آن جامعه وحشی اند.جامعه ایی که در آن معلم از همه ارزشمند تر باشد؛مردمش با فرهنگ هستند....
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.کشیش گفت:بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.خوک به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.اما در مورد من چی؟...من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا... را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خ...
دانشمندی سوار کشتی شد، نزد ناخدا رفت و گفت: آیا چیزی از علم ریاضی می دانی؟ ناخدا: نه چیز زیادی نمی دانم . . .دانشمند: پس نیمی از عمرت را از دست داده ای . . .بار دیگر پرسید: آیا چیزی از علم صرف و نحو می دانی؟ ناخدا: به هیچ عنوان . . .دانشمند: پس نیمی دیگر از عمرت را نیز از دست داده ای . . . در بین راه کشتی در طوفان گرفتار شد، ناخدا گفت: آیا شنا کردن بلدی؟دانشمند: نه، به هیچ عنوان . . .ناخدا گفت: پس کل عمرت را از دست داد...
روزی بهلول در قبرستان بغداد کله مردگان را تکان می داد، گاهی پر از خاک می کرد و سپس خالی می نمود شخصی از او پرسید : بهلول! با این سر های مردگان چه می کنی ؟ گفت : می خواهم ثروتمندان را از فقیران و حاکمین را از زیر دستان جدا کنم ، لکن می بینم همه یکسان هستند. به گورستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کله ای با خاک می گفت که این دنیا ، نمی ارزد به کاهی به قبرستان گذر کردم کم و بیش بدیدم قبر دولتمند و درو...
️بهترین متنی که تاحالا خوندمشجاع ترین آدمها کیا هستند ؟معلم به بچه ها گفت : تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟یکی نوشته بود: غواص که بدون محافظ تواقیانوس با کوسه ها شنامیکننه یه نفر نوشته بود : اونا که شب میتونن تو قبرستون بخوابن یکی دیگه نوشته بود :اونایی که تنها چادرمیزنن تو جنگل از حیوونا نمیترسن . و...هر کی یه چیزی نوشته بود اما این نوشته دست ودلشو لرزوند ، تو کاغذ نوشته شده بود : شجاع ترین آدم...
روی در سیگار فروشی نوشته بود :بهمن تمام شدآزادی نداریمتیر موجود است...
بیسوادان قرن 21 کسانی نیستند که نمی توانندبخوانند و بنویسند،بلکه کسانی هستند که نمی توانندآموخته های کهنه را دور بریزندو دوباره بیاموزند...!...
اگر در ملتی،مرز حماقت از هزار سال بگذرددیگر این عارضه،یک اپیدمی ژنتیکی می شود!...
هیچ مترسکی را شبیه گرگ نساخته اند! شبیه پلنگ یا خرس هم نساخته اند!به گمانم ترسناک تر از آدمیزاد نیافته اند مترسک سازها!...
ونیز، پُر از توریست هایی ست که به کبوترهای ایتالیایی، غذا می دهند ولی به کبوترهای شهرِ خودشان، محل نمی گذارند......
بعضی مرگها را از برخی دروغها بهتر میشود تحمل کرد و پذیرفت!...
در دنیا از سه آهنگ می هراسم:صدای کودکی از بی مادری،صدای عاشقی ازجدایی،و صدای مجرمی ازبی گناهی......
من از تبار پدری هستم به نام مرد خوش نام تاریخ که در دوره ای که توحش و قتل و غارت افتخار بود برده داری را برانداخت و منشوری نوشت از جنس انسانیت...
روزی سقراط حکیم با یکی از بزرگ زادگان روبرو گشت، بزرگ زاده نام پدران خود را بر سقراط شمرد و به آنان افتخار کرد و سقراط را تحقیر نمود و به او گفت:تو از خاندان بی قدر و پستی هستی ! سقراط در جواب گفت :ای فلان ! پدران تو همه اشخاص بزرگ و عالی قدر و صاحب مقامات و درجات بسیار بوده اند، ولی تو خود نتوانستی پایه مقامی برای خود احراز کنی. و اما نسب من از خودم شروع می شود و من در راس خانواده ای هستم که از من آغاز شده است، ولی خانواده تو، به تو ختم...
صحبت از پژمردن یک برگ نیست!وای! جنگل را بیابان میکنند!دست خون آلوده را در پیش خلق،پنهان میکنند.هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا،آنچه این نامردمانبا جان انسان می کنند.صحبت از پژمردن یک برگ نیستفرض کن مرگ قناری در قفس،هم مرگ نیستفرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرستدر کویری سوت و کور در میان مردمی با این مصیبتها صبور !صحبت از مرگ محبتمرگ عشقگفتگو از مرگ انسانیت است!...
ﺩﺭ ﻣﻌﺒﺪﯼ ﮔﺮﺑﻪﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍﻫﺐﻫﺎ، ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺗﻤﺮﮐﺰ ﺁﻥﻫﺎ ﻣﯽﺷﺪ!ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﻣﯽﺭﺳﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻪ ﺑﺎﻍ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺒﻨﺪﺩ.ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﻝ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺻﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺬﻫﺐ ﺷﺪ!ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺑﻌﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭﮔﺬﺷﺖ!ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ...ﺭﺍﻫﺒﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﻌﺒﺪ ﮔﺮﺑﻪﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻌﺒﺪ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﺗﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺒﻨﺪﻧﺪ!!!ﺗﺎ ﺍﺻﻮﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ!ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ...
اگر تو ثروتمند باشی، سَرما یک نوع تَفریح می شَود تا پالتو پوست بخری، خودَت را گرم کنی و به اسکی بروی...اگر فَقیر باشی بَر عکس، سَرما بَدبختی می شَود و آن وَقت یاد می گیری که حتی از زیبایی یک منظره زیر برف مُتنفر باشی؛ کودکِ مَن! تَساوی تَنها در آن جایی که تو هَستی وجود دارد، مثلِ آزادی... ما تنها تویِ رَحِم بَرابر هَستیم... نامه به کودکی که هرگز زاده نشد...
آنهایی که آنقدر دیوانه هستند که فکر میکنند میتوانند دنیا را تغییر دهند، همانهایی هستند که دنیا را تغییر میدهند...
از برتراند راسل پرسیدند که چرا یک آدم متعصب میترسد که نسبت به اعتقاداتش شک کند و راهش را اصلاح کند؟راسل گفت: چون همیشه با خودش فکر میکند، چطور به تاولهای کف پایم بگویم تمام مسیری که آمدهام اشتباه بوده است...؟...
اگه کسی رو از دست دادی اما خودتو پیدا کردی ، برنده ای...
گذشت زمان بر آنها که منتظرند بسیار کند، بر آنها که می ترسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل میگیرند بسیار طولانی، و بر آنها که به سرخوشی میگذرانند بسیار کوتاه است.اما بر آنها که عشق میوزند، زمان را آغاز و پایانی نیست....
ناامیدی ترسناکتر از پیری است؛در پیری،جسم ما مچاله میشود در ناامیدی،روح ما ......
آدمها مثل کتابند!از روی بعضیها باید مشق نوشت و آموخت،از روی بعضیها باید جریمه نوشت و عبرت گرفت،بعضیها رو باید نخونده کنار گذاشت،و بعضیها رو باید چندبار خوند تا معنیشون رو فهمید....
مرگ تو درست از لحظه ای آغاز میشود که در برابر آنچه مهم است سکوت میکنی...!...
سوال واقعی این نیست کهآیا زندگی پس از مرگ وجود دارد؟سوال واقعی این است کهآیا قبل از مرگ زندگی کردهای؟!...
در ذات سیاست نیست که بهترین افراد انتخاب شوند !زیرا همیشه ، بهترین افراد نمی خواهند بر همنوعانشان حکومت کنند...!...
ﺗﻌﻠﯿﻢ ﺑﻪ ﻧﺎﺩﺍﻥ ؛ﻫﻤﺎﻥ ﻗﺪﺭ ﺑﯽ ﺛﻤﺮ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺑﺎ ﺻﺎﺑﻮﻥ ،ﺫﻏﺎﻝ ﺭﺍ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻨﯿﻢ ...!!!...