پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در خورشید بی تکراری که از چشم هایش طلوع می کرد، بهانه ای بود که مرا از شب رها می نگاشت و تا سرخی غروب خود می برد. میخواستم غم را ببینم ولی او درست در رو به روی من به زیبایی خود قدم میزد وجلوتر می آمد؛ به سان آن نزدیک بودن هایی که واقعا نزدیک است. اگر دریچه ای به نگاهمان راه می یافت و تمامی تپش هارا به نمایش عموم در می آورد، جهان می دید که تا آن لحظه از سال، ماهی به طلوع دیدگان او و شور قدم بسته ای که میانمان جای داشت، به خود ندیده است. من ...
در اوقات بسیاری از افراد یا حداقل نصف شان، این تفکر مصمم و قطعی آمده که سریعا از خود خلاص شوند و بعدها قتل خویش را به عنوان خودکشی در پاره ای از مکالمات افراد قرار دهند. بعنوان کسی که تقریبا که چه عرض کنم، کاملا این احساس را به خود دیده و در تلاش برای راهی آسان ، سایت و نوشته ای نیست که نخوانده باشم، باید بگویم اگر کسی هست که اکنون این اندیشه ی به ظاهر پوچ اما برنامه ریزی شده را دارد، سخت بازیچه شده است. بله، اگر فکر میکند که با بریدن راه تن...
من در هرلحظه از شبانه روز انتظار ضمیری را می کشم که از آن من نیست ،.. و قطعا در این لحظه که درمی یابی جز او کسی را نداری، آسمان بی رنگ تر از همیشه جلوه می کند....
بمان برای ماکه تنهایی چشم هایمجلوی دیدم را نگیرد ..تو از ابتدای بودنت ،موج های بی پروایی را به قلبم اوج میدهیکه کاش دریا نداند.....
سال نو!چه فریب تلخی!چرا باید سال نو شود تا ما هم نو شویم؟اصلا چه ارتباطی میان این دو هست؟من میخواهم پاییز نو شومآنجا که دستان هم را میگیریم و زیر بارانِ برگ می رقصیم.من در سال نو مرگ بی دلیل خود(یا همان تحولی که عموم مردم اینچنین میخوانند) را میخواهمتا بهار خودم را ببینمو تا آنموقع دلم نمیخواهد کسی را ببینم، هیچکس....
غمگین و بی تاب،از اتاق به درونم نگریستمو دریافتمچیزی که در من نفس میکشد،دل نیست،نبودِ توست......
تو را در آسمان جا میگذارمدر میان ابرهای سیاه دلتنگیتا هرگاه جمعه بود،بیایم و تکه ای از تورا همراه با غم نوشته هایمببرم به کویر تنهایی خویش....