پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
می گفتچشم برای ندیدن استچشم هایم را بستمدرشت تر از خط بریلآدرسِ تمامِ بن بست ها رابر کمر داشت!«آرمان پرناک»...
کوچ کردم که بیفتد ز سرم چشمانتیادم آمد وسط راه دلم بند نشد...
فائزه|✍🏻چشم هایش آن شب همه چیز را بمن گفتبی آنکه لب هایش را باز کند من راز دلش را فهمیدم🌙🦋...
چشم هایش خود خوشبختی بود! روزی که برای اولین بار او را دیدم فهمیدم، هنوز هم می شود در چشمان کسی زندگی کرد …❤️فائزه حیدری...
قامتش از جنس یک دیوار بودچشم هایش مست و آهو وار بودسرخوش از این لحظه ی دیدار بودمن هم از شوق حضورش بیقرارواژه هارا بر زبانش میکشیددست لای گیسوانش میکشیدداشت از جانم به جانش میکشیدعقل من دیگر نمی آید به کار...مثل او شاید ک در افسانه بودحالتش یک سوژه ی جانانه بوددست او وقتی که زیر چانه بوددوستش دارم چنین دیوانه وارکافه و باران خرد ریز ریزکافه چی چایی لیوانی بریزصورت شیرین و چشمانی عزیزبا وجودش قند میخواهم چکار؟...
چشم هایشصندوقچه ای بوداز تار اعلا ابریشممروارید کهندر طاقچه ی پلکانبا زیور آلاتِ دست سازکه هر ثانیهدر رقصی بی شائبهکه سازشبا تار ابریشم نواخته می شدمرا به ضیافتی می خواند...
من گمشده بودمتا اینکه در چشمهایت خودم را یافتم...
و من بنام چشم هایشهر شب وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ میخوانم ...الحق که چشم هایش دنیای من استفرزاد هاشم زاده...
گونه های آفتاب سوخته اش را بوسیدمچشم هایش چقدر می گفت:دوستت دارم...
در خورشید بی تکراری که از چشم هایش طلوع می کرد، بهانه ای بود که مرا از شب رها می نگاشت و تا سرخی غروب خود می برد. میخواستم غم را ببینم ولی او درست در رو به روی من به زیبایی خود قدم میزد وجلوتر می آمد؛ به سان آن نزدیک بودن هایی که واقعا نزدیک است. اگر دریچه ای به نگاهمان راه می یافت و تمامی تپش هارا به نمایش عموم در می آورد، جهان می دید که تا آن لحظه از سال، ماهی به طلوع دیدگان او و شور قدم بسته ای که میانمان جای داشت، به خود ندیده است. من ...
چشم هایش دریا بودموج نگاهش مرا غرق چشم هایش کرد...
هرگاه زنیبا تلالوی زیبا و سرمستی اش،با خنده هایشبتواند اگرعقل از سرتان بیرون کنداگر چشم هایشراز چشم های تان را بخوانداگر بتوانداندوه و شادمانى تان را شریک شود بی شک آن زنشرابِ شماست!...
من عاشق فصلی امبنام چشم هایش ......
شما که او را ندیده ایدچشم هایشچشم هایشچشم هایشباور کنید من هم سیر ندیدمشچشم هایش نگذاشتند......
یک وقت هاییبعضی شباهت هاآدم رانصفه جان میڪنندمثلا صدایی ڪه شبیه صدایش باشدخنده ای که شبیه خنده هایشو امان از چشم هاییڪه شبیه چشم هایش باشند ......
کسی را بیاب که بتوانی،تمامِ او رادر عشق خلاصه کنی.که حاضر باشی،میان کلافگی هایتساعت ها با او هم کلام شوی.و با کمک انگشتِ اشاره اش ؛الفبای عالم را بیاموزی.کسی باشد کهاز تمنایِ نگاهش بخوانی؛باید چهره ی واقعی ات رابه نمایش بگذاری.کسی را بیاب کهبتوانی در آشفتگی هایِ گاه و بی گاه؛روی شانه های محکم اش اقامت کنی.و توسط هرمِ نفس هایش؛سردی روزهایت را نادیده بگیری.و آن جا کهرنج های روزگار محاصره ات کردند،پناه ببری به ا...
کنارت که می ایستد به چشم هایش خیره شوو به او بگو که تمام زندگی اش هستیکنارش که راه میروی دستش را محکم بگیرو انگشتانش را محکم فشار بده تا حس کند بودنت راکاش بدانی ناگهان چقدر زود دیر میشودکاش بدانی که فرصت برای با هم بودن کم استو گاهی وقت ها همین چیزهای کوچک ، شیرین ترین لحظه های زندگی ات را رقم میزنندگاهی وقت ها همین باهم بودن ها ، همین زل زدن ها و همین دوستت دارم هاست که تو را زنده نگه میدارندآدم است دیگرکم می آورد ...خسته ...
دلبر نازک نارنجی من ...یهویی یاد تو افتادم و یهویی دلم برات تنگ شدمن اتفاق های زیبایی که در زنده گی به شکل یهویی می افتند رو خیلی دوست میدارممثلا وقتی یهویی چشم هام به چشم هاش گره میخورد و یا درگیر لبخند زیباش میشدمو یهویی ، بی دلیل ضربان قلب تند تند میشدند و سلول به سلول تنم حسش میکردند ...یا مثلا الان که یهویی یاد تو افتادمیاد تمام زیبای های بی انتهایت ...تو تنها در گذشته زنده گی نمیکنیتمام ابعاد زمان رنگ تو را میگیرندگذشت...
جزوه را که باز کردمیاد چشم هایش افتادمزمان میگذشت و من هنوزدر سطر اول با چشم هایشعالمی داشتم !ساعت ها می گذشت و در سکوت تمام ، تمام نا گفته هایم رامیخواندچشم های نقش بسته ی جزوه ام ....
کسی که دوستش دارم غزل است؛اسمش که نه! چشم هاش .. ️️️...
آن زن با چشم هایش حرف می زند آن مرد با شعر هایش آن سرباز با تفنگ اش ...اینجاکسیبا لب هایشحرف نمی زند...!...
چشم هایش لحظه لحظه از خاطرات ذهن مبهوتم ، کمرنگ تر میشوند ،ومن بی هیچ تلاشی مرگ تمام شادی هایم را هرچند ک دروغین بودند ، به تماشا نشسته ام .شاید این جاست ک می گویند:«خسته ام خسته تر از انکه بگویم چه شده.»...
به او بگویید دوستش دارم...من که هر چه گفتم...هرچه نوشتم...به روی خودش نیاورد ...که من عاشقانه میپرستمش...حتی دیگر در عکس های جدیدش...چشم هایش مرا دیگر یادش نیستبه او بگویید دارم جان می دهم ...در این تنهایی...به او بگویید من پُر ازعشق اش شده ام...آخر چرا مرا یادش نیست........
دانه دانه اشک می ریزدخنده خنده دل می چیند چمدان چشم هایش پرازاسباب بازی ست....
همیشه یک دلیل هست...برای اینکه کسی را ...غیر معمولی دوست بداریم...! مثلا لبخندش...مثلا چشم هایشمثلا حرف هایش ،،،️️️...
دریا ... دلش بوداما منغرق چشم هایش شدم ...!️...
چشم هایش معبدی بود برای پرستیدن️️️...
چشم هایش معبدی بود برای پرستیدن ️️️...