یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
باران می بارد و من در انتظار آمدنت !عجب خیال باران خورده ای ......
حتی اگر خیال منی دوست دارمتای آن که دوست دارمتاما ندارمت...
به خنده گفت اگر جز تو را عزیز بدارممرا عزیز بداری ؟به گریه گفتم : آری...
من به غیر از تو کسی یار نگیرم ، آری...
تنم می لرزد از احساس تنهایینمی آیی؟من آن بیدی نبودمبا نسیمی لرزه بردارم...
به خوابم گر نمی آییمرا بی خوابخوابم کن...
دلِ من هر چه غلط بود فراوان کردیدوستش داری و پیداست که پنهان کردی...
چسبیده ام به توبسان انسانبه گناهشهرگز ترکت نمی کنم...
چه کردهای تو با دلم ؟هوای توست در سرمببین مرا که زندهامبه عشق بوسه از لبت...
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر...
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم و از آن روز که در بند توأم آزادم...
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کشتا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم...
ما سپر انداخته ایم گر تو کمان میکشی...
چه شوری بهتر از برخورد برق چشم ها باهمنگاهش را تماشا کناگر فهمید حاشا کن...
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست...
شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از مناگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی...
بسیار در دل آمد اندیشه ها و رفتنقشی که آن نمی رود از دل نشان توست...
تو تمنای من و یار من و جان منیپس بمان تا که نمانم به تمنای کسی...
کاش ما آن دو پرستو بودیمکه همه عمر سفر می کردیم...
نکند دست کسی دست تو را لمس کندکاش این دلهره اینقدر ، دل آزار نبود...
بازنده شدن حس بدی نیست اگر من با میل خودم دل به شما باخته باشم...
دلم بجز برای توخدا خدا نمی کند...
چه کسی گفته که خواب اَبدی فاجعه است ؟که در آغوش توخوابیدن و مردنعشق است...
اگر بهشت بهایش تو را نداشتن استجهنم است بهشتی که نیستی تو در آن...
تو باشی و آن کلبه ی چوبی ته دِهاصلا خود من اهل همان کوره دهاتم...
سرم را رو به هر قبلهقسم را زیر و رو کردمزیادت را که دزدیدندکمت را آرزو کردم...
گر ز آمدنت خبر بیارندمن جان بدهم به مژدگانی...
گویند اگر مِی بخوری عرش بلرزدعرشی که به یک جام بلرزدبه چه ارزد...؟...
در خاموشی نشسته امخسته امسرگردانمدر هم شکسته اممن دل بسته ام...
دور ترین نقطه ی هستی توییکاش که دستم به دلت می رسید...
همه با یار خوش ومن به غم یار خوشم سخت کاری ست ولیمن به همین کار خوشم...
کن نظری که تشنه ام بهر وصال عشق تومن نکنم نظر به کس جز رخ دلربای تو...
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینمبه جز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم...
نگاه کردم در خود و در خود همه تو را دیده ام...
هرچند بشکستی دلم از حسرت پیمانه ای اما دل بشکستهام نشکست پیمان تو را...
دست نمی دهد مرا بی تو نفس زدن دمی...
شرابی تو ، شرابی زندگی بخششبی می نوشمت خواهی نخواهی...
چون تو ایستاده باشی ادب آنکه من بیفتم...
وعده که گفتی شبی با تو به روز آورمشب بگذشت از حساب روز برفت از شمار...
کی تبسم دور از آن شیرین تکلم می کنمزهر خند است این که پنداری تبسم می کنم...
تو مرا به خنده گفتیکه هنوز دوستم داریچه دروغ دلنشینیچه فریب آشکاری ......
کنم هر شب دعاییکز دلم بیرون رود مهرتولی آهسته می گویمخدایا بی اثر باشد .......
نه فقط از تو دل بکنم می میرمسایه ات نیز بیفتد به تنم می میرم...
می تپد قلبم و با هر تپشیقصه ی عشق تو را می گوید...
من که جز همنفسی با تو ندارم هوسیبا وجود تو چرا دل بسپارم به کسی...
من مرد خریدارمیک بوسه به چند ای جان...
با چای تو باشدسر صبحی چه شود ، عشق.....!آغوشِ تو وگرمیِ یک جرعه غزل وای.....
خاک من زنده به تاثیر هوای لب توستسازگاری نکند آب و هوای دگرم...
من در اینخلوت خاموش سکوتاگر از یاد تو یادی نکنممی شکنم...
من آب زندگانی بعد از تو می نخواهم...