جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
عَوضِ تو من نَیابَم؛ که به هیچ کَس نَمانی️...
یار با ماست!چه_حاجت_که_زیادت_طلبیم؟...
جانا کجا دارى خبر از اشکِ بى آرامِ ما...
چراغ از خنده ات گیرم که راهِ صبح بگشایم......
در غمت نیست کم از روز قیامت شب ما.....
ای که منزل در دلم داری و من در جستنت .....
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است......
ﺩﺍﺭﻭ ﻓﺮﻭشِ ﺧﺴﺘﻪ ﺩﻻﻥ ﺭﺍ ﺩُﮐﺎﻥ کجاست؟...
عُمر هجریم که در وصلِ تو کم آمده ایم . .....
شمسِ من کی می رسد؟من راه را گُم کرده ام......
خواب دست از من به آب دیده ی من شسته است...
با تو برآمیختنم آرزوست ......
تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم ؟...
سر زلفت ظلمات است و لبت آبِ حیات.....
چندان که فراموش توام ،یاد تو دارم......
گوارا می کند وضعِ جهان را بی خبر بودن ......
جراحتِ دلِ ما بر طبیب ظاهر نیست.....
غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمی گنجد...
شب و روز از خدا وصلِ تو می خواهم به یاربها...
من ترک مهر ایشان در خود نمیشناسم.....
سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده ام.....
یک نگاهِ توام از نقد دو عالم بس بود.... ...
شعله ایم ، افسردنِ ما تیرگی می آورَد......
خنجر مدفون فی لحم ذکریاتی انتِ.تو، خنجری فرو رفته در گوشتِ خاطراتِ منی......
چون مات توام دگر چه بازم......
می روی و مقابلی ، غایب و در تصوّری...
تو تازیانه می زنی به زخمه ی خیال من.. ...
محبوبِ من!_پایبندِ_من_باش_چون_اندوه_......
عهد ما با تو نه این بود ، وفای تو کجاست ؟...
تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهى ؟...
تو میان خوبرویان مثلی به بی وفایی......
کی می شود به روی تو روشن چراغ چشم ؟...
گرفتگیِ دلم را سراغ می فهمد...!...
مرا مهر تو در دل جاودانی است......
زِ آرمیدن ما اضطراب می بارد ......
مرا روی تو مِحراب است در شهر مسلمانان......
صدق پیش آر که ایمان به مسلمانی نیست ......
همیشه بستگیِ کارم از دری ست که بازاست......
تا نرود نفس ز تن ، پا نکشم ز کوی تو......
لا تسألوا الأشجار عن نکهة الفؤوس فی الخاصرة..!_از_درختان_نپرسید،_طعم_تیشه_در_کمر_از_چه_قرار_است..!...
من آزادی نمیخواهم ،که با یوسف به زندانم ...
مَرا به بوی خوشَت جان ببخش و زنده بدار...
پشتِ این فاصله، هر بار، دلم می گیرد......
سینهٔ ما دردمندان کربلایِ دردهاست ......
جان ها همه صید چشم جادوی تو اند.....
زبانم گرم حرف کیست کاین مقدار خاموشم...؟...
داغ عشق از صفحه ی سیمای عاشق ظاهر است......
نه دلی ماند و نه دینی ؛ز پی غارت عشق......
میانِ ما و تو مویی علاقه بود گسستی......
از دستِ خویشتن به کجا می توان گریخت؟...