در آینه بوسید خودش را و نفهمید آن لب که هدر داد، مرا خرج دو سال است...
دیگران خروار اگر باشند ، مثقالیم ما...
دعای بی کسان را می خَرد آخر خدا یک شب ...
گرفتگیِ دلم را سراغ می فهمد...!
کیفیت بیچارگی ام پیش تو این است: در محضر ارباب غزل، شعر سپیدم! _
یار شیرین تر از آن است که سالَش پُرسند کَس نَپرسد زِ عسل ، هیچ کجا سالش را...
خیال زلف او کردیم شب ، صبح از پریشانی... به مسجد باده خوردیم و به میخانه دعا کردیم...
خوابی که تو را توان در آن دید بیداری بخت بی کسان است
به محض دیدنش شیرینی اش معلوم شد بر من تکامل داد آخر چشم من حس چشایی را
گفتم شکست خورده تر از من به دهر نیست دستی به زلف برد که این را ندیده ای
در شرح مو به موی تو من مکث می کنم می خوانمت چنان که فقیهان کتاب را
ما بی سلیقه ایم، تو حاجات ما بخواه ور نه گدا مطالبه ی آب و نان کند
ترسم مجال گریه نیابم به روز حشر امروز هم به نیت فردا گریستم
حرف ما را هیچ کس از شخص ما نشنیده است صاحب نطقیم اما چون قلم لالیم ما در رکوع ما دعای عافیت جایی نداشت اول و پایان هر دردیم ما، دالیم ما رفتن ما را به خندیدن تناسب بسته اند مرگ ما را عید می گیرند چون سالیم ما با...
وعده ی وصل تو می پرورم اندر سر خویش می گذارم به سر خویش کلاهی، گاهی
یک مصرع است حاصل عمری که داشتم یار آمد و گرفت و به بندم کشید و برد...
اسباب تکامل همه نفی است در اینجا انگور که چسبد به ضریح تو شراب است
ما بی سلیقه ایم تو حاجات ما بخواه ورنه گدا مطالبه ی آب و نان کند
ز بیم سینه خراشیدن از وفور غم است که گفتهاند بگیری به جمعه ها ناخن