یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
در نگاهم تو فقط منظره ی دلخواهی...
مطمئنم گفته بودی با توام تا روز مرگمن فقط شک میکنم گاهی مبادا مرده ام...
زلف چون دوش رها تا به سر دوش مکنای مه امروز پریشان تر از دوش مکن...
راستی آرزو کنمتبرآورده شدن را بلدی؟...
نشسته باز خیالت کنار من امادلم برای خودت تنگ می شودچه کنم ؟...
من اهل دوست داشتنم تو اهل کجایی ؟...
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم...
شانه گهواره بکنبلکه کمیخواب روم...
دوستت دارم رااگر یک گوشه دنیا بگذارندمن آن گوشه را فقط با تو میخواهم...
چشمان تو شراب استو من مست آن چشمانت...
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منییک نفس از درون من خیمه به در نمیزنی...
یادت اگر چه خاموشکِی می شود فراموش ؟نامت کتیبه ای شد بر سنگ روزگارم...
کی می شودروشن به رویت ، چشم من ، کی ؟...
گاهی میان مردمدر ازدحام شهرغیر از توهر چه هست فراموش می کنم...
چو تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید...
پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من ؟تا شرح دهماز همه ی خلق چرا تو ؟...
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوزمرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز...
گر نمی کوشی به درمانمبه آزارم مکوشمرهم دل نیستیبر سینه پیکانی چرا ؟...
بگفت تو ز چه سیری؟ بگفتم از جز تو...
قتل غیر عمدیعنی محو تماشایت باشمتو حتی اسم کوچکم را ندانی .......
چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی...
معنی با تو بودن برای من به سلطنت رسیدن استچه قدر در کنار تو مغرورم...
رو به هر جانب که آرم در نظر دارم تو را...
من نیستم چون دیگران بازیچه ی بازیگراناول به دام آرم تو را وآنگه گرفتارت شوم...
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهتمن همه محو تماشای نگاهت...
باران می بارد و من در انتظار آمدنت !عجب خیال باران خورده ای ......
حتی اگر خیال منی دوست دارمتای آن که دوست دارمتاما ندارمت...
به خنده گفت اگر جز تو را عزیز بدارممرا عزیز بداری ؟به گریه گفتم : آری...
من به غیر از تو کسی یار نگیرم ، آری...
تنم می لرزد از احساس تنهایینمی آیی؟من آن بیدی نبودمبا نسیمی لرزه بردارم...
به خوابم گر نمی آییمرا بی خوابخوابم کن...
دلِ من هر چه غلط بود فراوان کردیدوستش داری و پیداست که پنهان کردی...
چسبیده ام به توبسان انسانبه گناهشهرگز ترکت نمی کنم...
چه کردهای تو با دلم ؟هوای توست در سرمببین مرا که زندهامبه عشق بوسه از لبت...
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر...
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم و از آن روز که در بند توأم آزادم...
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کشتا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم...
ما سپر انداخته ایم گر تو کمان میکشی...
چه شوری بهتر از برخورد برق چشم ها باهمنگاهش را تماشا کناگر فهمید حاشا کن...
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست...
شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از مناگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی...
بسیار در دل آمد اندیشه ها و رفتنقشی که آن نمی رود از دل نشان توست...
تو تمنای من و یار من و جان منیپس بمان تا که نمانم به تمنای کسی...
کاش ما آن دو پرستو بودیمکه همه عمر سفر می کردیم...
نکند دست کسی دست تو را لمس کندکاش این دلهره اینقدر ، دل آزار نبود...
بازنده شدن حس بدی نیست اگر من با میل خودم دل به شما باخته باشم...
دلم بجز برای توخدا خدا نمی کند...
چه کسی گفته که خواب اَبدی فاجعه است ؟که در آغوش توخوابیدن و مردنعشق است...
اگر بهشت بهایش تو را نداشتن استجهنم است بهشتی که نیستی تو در آن...
تو باشی و آن کلبه ی چوبی ته دِهاصلا خود من اهل همان کوره دهاتم...