یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کامترسم ندهی کامم و جانم بستانی...
من اختیار نکردم پس از تو یار دگربه غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست...
ما را که تو منظوریخاطر نرود جایی...
سوار قطار شدیقطار سوت کشید و به راه افتادهمه گوششان را گرفتندمن قلبم را...
تا تو را دیدم قسم خوردم که ترکش میکنم لب نخواهم زد به هر جامی به جز لبهای تو...
بی تو دنیای من از مرگ غم انگیز تر است...
رفتی و خیالت زمانی نمی کند مرا رها...
اشتیاق عاشقی را در نگاهت خوانده اماینچنین درگیر چشمانت فدایی شد دلم...
چشمانت راز آتش استو آغوشت اندک جایی برای زیستنو اندک جایی برای مردن...
اینجا بجز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست...
بی تفاوت نیستمفقط دیگر کسی برایم متفاوت نیست...
تو روح منیچون برویجان رود از تن...
آنچنان در دل تنگم زده ای خیمه ی انسکه کسی را نبود جز تو در او جای نشست...
شست باران همه ی کوچه خیابان ها راپس چرا مانده غمت بر دل بارانی من ؟...
گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سرعمرم ز دیر آمدنترفته رفته رفت...
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا...
درد اگر درد تو باشدچه خیالی ست که مندلخوش داشتنخوب ترین دردسرم...
هر شب یکی به پنجره ام سنگ میزندتنها منم که با خبرم کار ، کار توست...
بخوابم یا نخوابم مثل هرشب تو می آیی به خوابم ؟ من بخوابم !_...
پنهان اگر چه داری چون من هزار مونسمن جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا...
بغلم کن که دلم خواب ابد می خواهد...
گفتی ام درد تو عشق استدوا نتوان کرددردم از توست دوا از توچرا نتوان کرد ؟...
دوش می گفت که فردا بدهم کام دلتسببی ساز خدایا که پشیمان نشود...
از عشق من به هر سو در شهر گفت و گوییستمن عاشق تو هستم این گفتگو ندارد...
در پیش رخ خوبت خورشید نیفروزد...
به شرط آبرو یا جانقمار عشق کن با ماکه ما جز باختنچیزی نمی خواهیم از این بازی...
آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان...
مرا از خود رها کردی و بال و پر زدن دادیاگر این است آزادی ، مرا بی بال و پر گردان...
تا که رسیدم بر تو از همه بیزار شدم...
من جز برای تو نمی خواهم خودم را...
هر چه دارم از تو دارمای همه دار و ندارمبا تو آرومم و بی تو بیقرار بیقرارم...
بعد از طلب تو در سرم نیستغیر از تو به خاطر اندرم نیست...
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از ایندیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم...
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق رامرا گرم کن...
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریمور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار...
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم...
تا که می بوسم تو رااز غصه فارغ می شوم...
یا چشم بپوش از من و از خویش برانمیا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم...
ترک آن زیبا رخ فرخنده حالاز محال است از محال است از محال...
من نمیدانم که در چشم خمارینت چه بودکز همه ترکان آهو چشم، رم دادی مرا...
دیگران با همه کس دست در آغوش کنندما که بر سفره ی خاصیم به یغما نرویم...
می خواهمتکه خواستنی تر ز هر کسیکو واژه ای که ساده تر از این بیان کنم ؟...
گفتم اگر نبینمت مهر فراموشم شودمی روی و مقابلی غایب و در تصوری...
بیرون مشو از دیده ای نور پسندیده...
من ترک مهر ایشان در خود نمیشناسم...
هیچ می دانی که من در قلب خویشنقشی از عشق تو پنهان داشته ام ؟...
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابمشب از هجوم خیالت نمی برد خوابم...
می نگری رسایی چهره ات حیران می کند مرا...
عکس تو در خانه ی ماهمان قبله ی ماست...
تا نمکم لب تو را مِی به دهان نمی برمتا نچشم از این نمکچیز دگر نمی چِشم...