یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
یک روز می رسد که در آغوش گیرمتهرگز بعید نیست خدا را چه دیده ای...
هر کجا که هستی در یاد ما تو حاضری...
گاهی خیال میکنم از من بریده ایبهتر ز من برای دلت برگزیده ای ؟...
هر چه به جز خیال اوقصد حریم دل کنددر نگشایمش به رواز در دل برانمش...
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرماصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم...
جریمه کرده ای مرا بی تو نفس نمی کشمترکه بزن جریمه کنپا ز تو پس نمی کشم...
مثل هر شبهوس عشق خودت زد به سرمچند ساعت شده از زندگی ام بی خبرم...
دوش می گفت که فردا بدهم کام دلتسببی ساز خدایا که پشیمان نشود...
محرم دل مطلب تن مقصد جانم تویی...
بانوپیر مرد دل ما را تو جوان کنبا بوسه ای...
ما گنه کاریم آریجرم ما هم عاشقیستآری اما آنکه آدم است و عاشق نیستکیست ؟...
قلبم با هر تپشیقصه ی عشق تو را می گوید...
به کمند تو اگر تازه گرفتاری نیستپس چرا یار قدیم از نظر انداخته ای...
گر من به غم عشق تو نسپارم دلدل را چه کنم ؟ بهر چه دارم دل ؟...
تو را دوست دارمخاموش منشینآه هر چه باشد پیش آنکه در اشک غرق شومچیزی بگوی...
از همه دور می شومنقطه ی کور می شومزنده به گور می شومباز مقابلم تویی...
قلب من در قفس سینه فقطنام تو را میکوبد...
دلم به عظمت باران برایت دلتنگی میکندامروز عجیببی تو میمیرم...
تا دستت را می گیرم بی اختیار دست می کشم از تمام دنیا...
من به پای خود به دامت آمدمبی تو من کجا روم؟کجا روم؟...
آغوش من و عشق تو و لحظه ی دیداررویای قشنگیست و اما شدنی نیست...
مهمان دلم باش که در خانه ی قلبمدر شاه نشینش زده ام جایگهت را...
نقش رویایی رخسار تو میجویم باز...
من از دیوانگیخالی نخواهم بود تا هستمکه رویت میکند هشیارو بویت می کند مستم...
با خیالت بی خیال خیل عالم گشته ام...
مست توام چه می دهیباده به دست مست خود ؟...
بعد از او حوصله ای نیست که عاشق بشوم...
من بلد نیستمجز تو خودم را به کسی بسپارم...
با هیچ کس جز تو نسنجیده ام تو را...
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباستآنجا که باید دل به دریا زد همینجاست...
در دلم هستی من اما در دل تو نیستمدر نگاهت آشنایم؟ یا غریبه؟ چیستم؟...
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست...
عشق و دنیای منیاما نهانت می کنماز گزند حاسدانممنوعه ی زیبای من...
عشق یعنی تو بخندی که مرا غم نبرد...
هر لحظه در منتو یک تکرار بی تکراری...
لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم تو مرحمت کن و با بوسه ای تمامم کن...
من که اسیر گشتهامبا نگهی ز چشم تواز چه دگر به قلب مننیش و کنایه می زنی...
باز هم کشته و بازنده ی این جنگ منمکه تو با لشکر چشمانت و من یک نفرم...
من جز تو نشانی به دل خویش ندارم...
تنها یک آغوش می خواهماز تمام این هستیهستی؟...
در دلم حسرت دیدار تو را کاشته ام...
پرنده ی بیقرار دلمهوای پرواز داردوقتی که آشیانتویی...
کنار دریاعاشق باشیعاشق تر می شویو اگر دیوانهدیوانه تر...
من به هر حال که باشم به تو میاندیشمتو بدان این را تنها تو بدان...
عشق همین استهمین کهیک ذره از تومی شود تمام من...
لیلای من باش ومرا مجنون خود کن مجنون لیلا بودنم را دوست دارم...
حذر از عشق ؟ ندانمسفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم !نتوانم_!...
از دل رودم یاد تو بیرون نه و هرگزلیلی رود از خاطر مجنون نه و هرگز...
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلتتو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت...
در فراقت حالم از هر مشکلی مشکل تر است...