پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
رویای حضورت رابه جهانی نمی فروشمتو شیرین ترین داستان برای گذران شبهای بلند زمستانی!️️️️...
کاش پیدا بشوی،سختتو رامحتاجم......
چشم های توزادگاه خورشید استنگاهم که می کنیصبح در دیدگانم حلول می کندروشن می شومنور می گیرمو در تقویم باغچه خیالم روزی دیگررقم می خورد...
کاشکی محکوماغوشت شومشاید که توباورت گرددکه من زندانیچشم توام .......
هر شبمرور میکنم تو رااشک می ریزم،صدایت میکنمتو_نمی_آییو دوباره در آلاچیق دنج تنهاییکز کرده و آرام می میرم!!!و باز دوباره فرداسراغت را می گیرم......
بیا و با تابش ماه نگاهتشب هایم را از تاریکیرها کن و جانم را... به نور نگاهت پیوند بزن....
ما را هنر چشم توعاشق بنمود.....
شب زیباترین ترانه می شود،وقتی ..آغوشت را به من میسپاری،و مرا در بستر گرم آغوشتمی فشاری...!...
و در معراج آغوشت پر از حال خوشایندم......
دستانتگرم ترین تصمیمی است که برای همیشه گرفته ام...
تو میخندی و تمام قندهای عالم در دل من آب می شوند لبخند شیرینت پایان روزگار تلخ من است...
تا که می بوسم تو رااز غصه فارغ می شوم...
با خیالت بی خیال خیل عالم گشته ام...
تو نرم نرم نگاهم کنمن قول میدهم قدم قدم برایت بمیرم...