دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
گه مرا پس می زنیگه باز پیشم می کشیآنچه دستت داده امنامش دل استافسار نه ... !...
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی...
از همان روزهای اولمُدام به این فکر می کردمکه دوستت دارم را کجای دلت بگویمقشنگ تر است...
میشود من به هوای توکمی مست کنمبوسه بر چشم تو و هرچهدر آن هست کنممی شود چشم ببندیو نگاهم نکنیمن خجالت نکشمآنچه نبایست کنم...
گر یکی هست، سزاوار پرستش به خداتو سزاوارترینی تو سزاوارترین...
هر روز منم بی تو ومن بی تو و لاغیر ....تکرارو تکرارو تکرار و تکرار ......
خواب نمیبرد مراکرده دلم بهانه اتهر طرفی نظر کنممانده به جا نشانه ات...
امشب این کافهمست تر از من استروی تمام صندلی هاتو نشسته ای...
حرف امشب و دیشب نیستمن مدت هاستتو رااز خدا آرزو می کنم...
اشاره ای نظری یا کرشمه ای با تو به شوق روی تو با سر دویدنش با من...
گر بگویم با خیالت تا کجا ها رفته اممردمان این زمانه سنگسارم می کنند...
کیستی ای مهربان ترین؟که من این گونه به جد، در دیار رویاهای خویشبا تو درنگ می کنم ؟کیستی که من جز اونمی بینم و نمی یابم ؟تو کیستی کهدر خیالم من اینگونه به اعتماد نام خود را با تو می گویم به کنارت می نشینمو بر زانوی تو، این چنین آرام به خواب می روم...
هوایت می زند بر سردلم دیوانه می گرددچه عطری درهوایت هستنمی دانمنمی دانم...
تو رابه جانم انداخته این عشق...
تا عهد تو در بستم، عهد همه بشکستم...
تو هم به من فکر می کنیآنقدر کهمن به تو ؟...
آسمان سرخ است و غروب نزدیکبا غروب آفتابپرتو زندگی نیز در جزیره غروب می کندصدایی نیستجز فریاد دردناک سکوتو تنهای تنهاییو هیچ کس نیست...
آن قدر دوستت دارم که گاهی از وحشت به لرزه می افتمزندگی من دیگر چیزی به جز تو نیستتو را دوست دارمو این دوست داشتن، حقیقتی استکه مرا به زندگی دلبسته می کند...
تو از من تمام دلم را گرفتی...
باز با ما سری از ناز گران دارد یارنکند باز دلی با دگران دارد یار ؟...
چشم دارم که مرا از تو پیامی برسد...
به جستجوی تو به درگاه کوه ها می گریمبه جستجوی تو در معبر بادها می گریمبه انتظار تصویر تواین دفتر خالیتا چند تا چندورق خواهد خورد...
بی تو در این حصار شب سیاهعقده های گریه ی شبانه امدر گلو می شکند...
من زنده به چشمان مسیحای تو هستم...
می خواهم نهایت عشق رادر تو بجویمدر هوای تودر آغوش توو شاید همین جا در قلب تو...
به حریم خلوت خودشبی چه شود نهفته بخوانی ام؟به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانی ام ؟من اگر چه پیرم و ناتوانتو ز آستان خودم مرانکه گذشته در غمت ای جوان، همه روزگار جوانی ام...
کنار پنجره یک جفت چشم بارانینشسته اند به یک انتظار طولانینشسته اند و برای تو شعر می گویندتو هیچ چیز از احساس من نمی دانی...
خانه ی خالیخانه ی دلگیرخانه ی دربسته بر هجوم جوانیخانه ی تنهاییببین من به کجا رسیده امنگاه کن که غم درون دیده اممرا دگر رها مکنمرا بپیچ در حیر بوسه اتمرا بخواه در شبان دیرپا...
دل من سمت شما میل پریدن داردقدمم سمت شما میل رسیدن دارد...
تو چه دانی که پسِ هر نگه ساده ی منچه جنونیچه نیازیچه غمی ست؟...
گفته بودم که دل به کس ندهمحذر از عاشقی و بی خبری...
در دلم آرزوی آمدنت می میردرفته ای اینک ، اما آیاباز می گردی ؟چه تمنای محالی دارم !خنده ام میگیرد...
کوتاه ترین قصه ی شب رابه من بگو ...با یک شب بخیر از زبان تومی شود خدا را هم در خواب دید...
می خواهمت از قصه ی عشقِ مسیحا بیشتراز مریم قدّیسه در انجیل لوقا بیشتر...
دردم این است که من بی تو دگراز جهان دورم و بی خویشتنممگرم سوی تو راهی باشدور نه دیگر به چه کار آیم من...
ما در خلوت به روی خلق ببستیماز همه باز آمدیم و با تو نشستیم...
نشسته ام به در نگاه می کنمدریچه آه می کشدتو از کدام راه می رسی؟خیال دیدنت چه دلپذیر بودجوانی ام در این امید پیر شدنیامدیو دیر شد ......
تو مرجانی تو در جانیتو مروارید غلتانیاگر قلبم صدف باشدمیان آن تو پنهانی...
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کامچون سوسن آزاده چرا جمله زبانیگویی بدهم کامت و جانت بستانمترسم ندهی کامم و جانم بستانی...
من در تو نگاه میکنم و در تو نفس می کشمو زندگی در رگ من ادامه می یابد...
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند ؟...
چون نهالی سست می لرزدروحم از سرمای تنهاییعشق، ای خورشید یخ بستهدیگرم گرمی نمی بخشیپشت شیشه برف می بارددر سکوت سینه ام دستیدانه ی اندوه می کارد...
گویند که از دل برود هر آن که از دیده برفتدل توییدیده توییبیش میازار مرا...
در دلم حسرت دیدار تو را دارم و بس...
خواهم که به خلوتکده ای از همه دورمن باشم و من باشم و من باشم و تو...
جز به دیدار توام دیده نمیباشد باز...
محبوبِ منبعد از تو گیجمبى قرارمخالى ام منگم بر داربستى از چه خواهد شد؟ چه خواهم کرد؟ آونگم...
رک بگوعاشق این بی سر و پایی یا نه ؟درک تقریبا و انگار و حدوداً سخت است...
آه دیوانه تو آن سوی جهان هم برویمن به چشمان تو از پلک تو نزدیک ترم ...
بر تو سلام ای بت کنعانی امای دم عیسایی و ربانی امبا تو بهار است زمستان منبا نفسی تازه ،برویانی ام...