جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
هوشنگ ابتهاج :حافظ اگر زنده بود شجریان را غرق در بوسه می کرد...حافظ بوسه بارانش کن..او تنها یک خواننده نبود! صدای یک ملت بود..مرغ سحر پر کشید......
خوش به حالِ «حافظ»که نمی دانست ناشر کیست،منتقد چیست،اداره ی نگارش کجاست...اگر چه سایه ی «امیر مبارزالدین» را بر سر داشتکه چیزی در حدِ «محرمعلی خان» خودمان بود،اما می توانست رندانهسرِ او شیره بمالد!می توانست بی خیال عکس و عسس،مست کند در انظارو در غزلی بنویسد،بهشتِ نقد رابه نسیه ی هیچ نسناسی نمی فروشد!حتا اگر بعضی غزل های او رابعدِ مرگش دست کاری کرده باشند،حتا اگر موشی گرسنهنیمی از دیوانش را جویده باشد،حتا اگر ...
نماز شام غریبان چو گریه آغازمبه مویه های غریبانه قصه پردازمبه یاد یار و دیار آن چنان بگریم زارکه از جهان ره و رسم سفر براندازممن از دیار حبیبم نه از بلاد غریبمهیمنا به رفیقان خود رسان بازمخدای را مددی ای رفیق ره تا منبه کوی میکده دیگر علم برافرازمخرد ز پیری من کی حساب برگیردکه باز با صنمی طفل عشق می بازمبجز صبا و شمالم نمی شناسد کسعزیز من که بجز باد نیست دمسازمهوای منزل یار آب زندگانی ماستصبا بیار نسیمی ز خاک...
«شاهِ شمشاد قدان، خسروِ شیرین دهنان که به مژگان شکند، قلب همه صف شکنان» داده خورشید به او باده ی نور از خُم خویش تا شود ماه بنی هاشم و سلطان جنان...
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بوددر کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست...
نه تو گفتی و نه من...نه تو پیش آمدی و نه من... و ما ماندیم و یک دنیا حرف ناگفته.. چه عشق هایی که در سکوت، فریاد زدیم و چه محبت هایی که از یکدیگر دریغ کردیم.. تو رفتی! ترسیدی از ماندن و بیشتر عاشق شدن، ترسیدی از از جلو آمدن..تو از \نه\ شنیدن ترسیدی و من از شکست عرف و قانون...ولی هرگز نفهمیدم، قانون آن چیزی است ک دلم می گوید...هر چند چهره ام سالخورده و سیاهی گیسوانم، سپید شده اند، اما هنوز هم انتظار بودنت را میکشم و امیدوارم به آمدنت....
وقتِ سقوطِ من، چترِ نجات باش!حافظ شدم... بیا شاخه نبات باش!برگرد و توی برف آغوشمو بپوشحرفاتو مثل موت نندازی پشت گوش. ....
حافظ :به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم؟...
در غریبی و فراق و غم دل، پیر شدم......
با دلارامی مرا خاطر خوش است کز دلم یک باره برد آرام را ... ️️️...
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفتباقی همه بی حاصلی و بی خبری بود...
اگر تو زخم زنی بِه که دیگری مرهم...
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن...
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم؟...
تو از این چه سود داری که نمی کنی مدارا..؟...
یک همدم باوفا ندیدم جز درد...
.به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شدهزار جان گرامی فدای جانانه ️️️...
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت...
سِرِ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست......
که لبت حیاتِ ما بود و نداشتی دوامی......
با وجود تو کس نشنود ز من که منم.....
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید ......
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت...
غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست......
کرده ام خاطر خود را به تمنای تو خوش ....
.هواخواه توام جاناو مى دانم که مى دانى .. ️️️...
مرا روزی مباد آن دم که بی یادِ تو بنشینم ......
فتنه انگیز جهان غمزه ی جادوی تو بود......
چو باد عزمِ سرِ کویِ یار خواهم کرد.......
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم...
یار با ماست!چه_حاجت_که_زیادت_طلبیم؟...
دیدار شد میسر و بوس و کنار هماز بخت شکر دارم و از روزگار هم...
من پیر ماه و سال نِیَم ، یار بی وفاست......
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما رابه خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را...
تا رفت مرا از نظر آن چشمِ جهان بین کس واقفِ ما نیست که از دیده چه ها رفت...
دوای تو، دوای توست، حافظلبِ نوشش ؛ لبِ نوشش؛ لبِ نوش...
جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤالای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد...
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبیآن شب قدر که این تازه براتم دادند...
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجبکز هر زبان که می شنوم نامکرر است...
گل بخندید که از راست نَرنجیم ولیهیچ عاشق سُخن سخت به معشوق نگفت!...
ولی دل راتو آسان بردی از من...️...
بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکنبه شادیِ رخ گل، بیخ غم ز دل برکن...
تورا صبا و مرا آب دیده شد غمازوگرنه عاشق و مَعشوق رازدارانند!...
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست. هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام...
شیوهٔ چَشمت فریبِ جنگ داشت......
ای من غلام آن که دلش با زبان یکی ست ...
علاج ِضعفِ دلِ مابه لب حوالت کن...
شاه نشین چشم من تکیه گه خیال توستجای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو...
همچنان در آتش مهر تو سوزانم.....