پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به وسوسه ی دیدار پنجره را به دیوار اطاقم نقاشی کردم....آنقدر صبر کردمتا قامت دیوارم تَرک خورد...دلِ پنجره به آرزو شکست.اطاقم کور شد وتو نیامدی.✍️ آدل آبادانی...
هر چه کاش داشتمبه باد رفتآخرِ آذر استو تنها یک کاش با من؛کاش برای شالت- دخیلی که بستی به شاخه ام-برگردی...«آرمان پرناک»...
و فکر کنپاییزدر فراموشی فصلهابه ناگاه رسیده استو هراسی نیستکه هنوزدر شهریور خیالمچشم به راهی دوخته امکه بر پشت پرچین یادهابیایی...حال...تو بگوکدامین دریچه رابر دوگانگی بودنت بگشایم؟پاییز بی تابانه ی دلم رایاشهریور چشم انتظار دیدار را......✍ سمیه خلج...
انتظار، همچون شعله ای است که در دل می سوزد و گرمایی دلنشین به قلب می بخشد. انتظار یعنی لحظه هایی که هر نفسی با یاد او کشیده می شود و هر ضربان قلبت نام او را فریاد می زند. انتظار یعنی روزهایی که با امید به آینده ای روشن، سپری می شوند.انتظار یعنی نگاه به پنجره ای که شاید روزی او از آن وارد شود، یعنی صدای بارانی که هر قطره اش به تو می گوید که او نیز در فکر توست. انتظار یعنی دیدن هر گل و شکوفه ای که به تو یادآوری می کند که بهار بازخواهد گشت و او ...
انتظار، احساسی است که مانند نسیمی ملایم، گاهی آرام و گاهی تند بر دل می وزد. انتظار یعنی لحظه های پر از دلتنگی، لحظه هایی که هر تپش قلبت با نام او همراه است. انتظار یعنی ثانیه هایی که به کندی می گذرند، اما هر یک از آنها پر از امید و آرزوست.انتظار یعنی نگاه به افق های دور، جایی که شاید او از آنجا بیاید. انتظار یعنی شنیدن صدای قلبت که هر بار نام او را زمزمه می کند و تو را به یاد لحظه های شیرین با او می اندازد. انتظار یعنی دیدن هر غروب و طلوع خور...
می توان گفت گلی...خرّم و شاد به شوقِ دیدنِ هر بلبلیقامتش راست کندبرگِ گل باز کندجان خود را بسپارد به نسیمرقص در باد کند، او که در خاک مقیم......
جاودانه ترین بهارلذت دیدار توستبیا با عطر نفس هایتمرا به صرف عشقمهمان کنتا که در آستانه یاین فصل سبزشکوفه ی احساس مان راجشن بگیریممجید رفیع زاد...
کسی چه می داندشاید در روزی دور و نامعلومدوباره دیدار کنیم.روزی که مادیگر آن آدم های سابق نیستیم.- صباح الدین علی...
بر من این جا تو اگر عرضه کنی هشت بهشت ندهم دل به بهشت تو، که دیدار اینجاست...
پرسید: شب تولدت کی بود؟ گفتم: همان زمانی که او را در حرم برای اولین بار دیدم...
با آفتاب خسته ی پاییزتو را گرم می کنمتو را که آبیِ آسمانیِهیچ فصلیدر پلک های خسته ی نگاهترنگی نداردو باران و آفتاب شهر هر دو تو رااندوهی دلپذیرندکه رنگین کمان به زیبایی ِجعبه ی مدادهای رنگی ات به رنگینی کتابهای مصور زیبات نیست که روز را شب می بینی همین روزها پنجره ای باز خواهد شدو گل های درختی ِشیشه های مشجرفرو خواهند افتادپرده ها کنار می روندو در «چشم روشنیِ »روزی دیگر درهم خیره خواهیم شد...ما پاییزهای ...
صدا کن مراصدای تو خوب استصدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی استکه در انتهای صمیمیت حزن می رویددر ابعاد این عصر خاموشمن از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترمبیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ استو تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کردو خاصیت عشق این استکسی نیست بیا زندگی را بدزدیممیان دو دیدار قسمت کنیم..._بخشی از شعر به باغ همسفران...
به دلم وعده ی دیدار تو دادم اماسهم قلبم ز تو آن قاب لب طاقچه بود...
رمانم بگودر سایه های پرده های تاریک شب، نگاهم به او معلق شد. خیره شدم در این غریبه ای که از هیچ کجا آمده بود. مانند یک قطره نور در اقیانوسی از گمراهی، در قلبم نقش برداشت. احساسی عجیب و غریب، همزمان ترس و شور بر احساسم غلبه کرد. چه بود که مرا به اینجا کشید؟او با چشمانی پر از راز و رمز، با لبخندی معصوم و خیره کننده، در سکوتی آرام، به سمتم نگاه می کرد. نگاهی که همه چیز را تغییر داد. هیچ کلمه ای لازم نبود. گفتار او در دل شب چنان...
قند خونم افتاد، به کمی شربت دیدار تو محتاجم من .حجت اله حبیبی...
آمدم دیدار خود امّا کسی خانه نبود .حجت اله حبیبی...
از شوق لبریزم برای دیدن یار هر لحظه در فکر توأم در فکر دیدار کی می رسد آن لحظه و کی می رسی تودر کنج آغوشت برایم جا نگهدار تو نازنینی ناز خود را می فروشی من عاشق تو هرچه نازت را خریدار یک شب بیا از صورت من لب بگیر و بر صورتم تصویری از لبهات بگذار علی اکبر اسلامیان بیدل خراسانی...
و تو آرام بخواب راحت و آسوده خیالبی گمان لحظه ی دیدار به اندازه ی کافی کوتاست......
اگر چشمانت به دریایی از خون تبدیل شد ؛هیچ نگرانِ دیدارِ یار مباش ...!من هم اینجا برای وصالت ،سال ها خون دل خورده ام !......
سکوت می کنم اما،،،چشم هایم، -[هنگامِ دیدار]حرف های تلمبار شده ام را خوب بازگو می کنند! لیلا طیبی(رها)...
گر نگشتم شاد و خندان از تو ای قاصد مرنج ذوق پیغام و خبر چون لذت دیدار نیست...
افطار شد و تشنه ی دیدار توام تا وقت سحر اسیر و بیمار توام ای کاش که با اذان مغرب برسی بشتاب که مشتاق و خریدار توام...
شکوفه می دهددر بهار عشق انتظار دیدارت...
شبونه هوات افتاد به سرم مگه تو هوا هم هستی؟...
تشنه یک لحظه دیدار تواَم حال مرا روزه داری لحظه افطار می فهمد فقط حرف بسیار است اما هیچکس همدرد نیست جای خالی تو را سیگار می فهمد فقط ...
دیدار یار غایب دانی چه ذوق داردابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد...
در حسرت دیدار تو آواره ترینمهرچند که تا منزل تو فاصله ای نیست...
پیدا شو ای مرهم بر زخم پنهانم تا صبح دیدارت بیدار میمانم...
اوایل فکر میکردم در من گم شده ایو اگر پیدایت کنم به تو خواهم رسید و دلم آرام خواهد گرفت اما اکنون میفهمم تو در من حل شده ایعشق تو تمام من است و من از دیدار اول ، در وصال تو ام! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
بخدا در دل و جانم نیستهیچ جز حسرت دیدارش...
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است...
تو مرا دیوانه کردی عاقبت با یک نگاه..چشم از تو بر نمیدارم. به دیدارت خوشم......
مثل رقصیدن صبحی که تماشا دارد شوق دیدار تو کنج دل من جا دارد...
پاییز فصلِ قشنگِ آشنایی هاست یک روز وعده ی دیدار می دهی با من!؟ در کافه ی دنجی پس از پرسه در باران یک استکان چای داغ می زنی با من!؟ کامروا ابراهیمی...
اگر خواب نبود چقدر آدم ها دق می کردند؛همان هایی که به شوق آرزویی یا دیدار کسیچشم هایشان را می بندند......
حال..تو بگوکدامین دریچه رابر دوگانگی بودنتبگشایم؟پاییز بی تابانه ی دلم رایاشهریور چشم انتظار دیدار را......
دلم اکنون کمی دیدار میخواهدکمی صحراکمی دریاهوای شانه هنگام غروبی سردستاره ، آسمانی صاف ، چشمکهای بی پرواکمی رویادلم امشب تو را افزونتر از بسیار میخواهد...
بیا عهدی کنیم امروز روز اول دیدار اگر رفتیم، بی برگشت اگر ماندیم، بی منت......
دلتنگم و دیدار تو درمان منستبیرنگ رخت زمانه زندان منستبر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنیآنچ از غم هجران تو بر جان منست...
روشن تر ازخاموشی زلال اشکدرپاشنه یِ دیدارصیدنظرلطفی...
"دیدار شد میسر و بوس و کنار هم"خوابی که تعبیر نشد حتی یه بار هم!...
عید فطر آمد و هجران تو افطار نشدهرچه کردیم کسی چون تو به ما یار نشدعید فطر تو مبارک گل دور از نظرمگرچه صد نامه چو یک ثانیه دیدار نشد...
ای صمیمی، ای دوستگاه و بیگاه لب پنجره خاطره ام می آییدیدنت... حتی از دورآب بر آتش دل می پاشدآنقدر تشنه دیدار تو امکه به یک جرعه نگاه تو قناعت دارمدل من لک زده استگرمی دست تو را محتاجمو دل من... به نگاهی از دورطفلکی می سازدای قدیمی، ای خوبتو مرا یاد کنی یا نکنی، من به یادت هستممن، صمیمانه به یادت هستمآرزویم همه سر سبزی توستدایم از خنده لبانت لبریزدامنت پرگل باد....
روی سخنِ گرم ِ تو با کیست ، عزیزم ؟این خاطره از معجزه ی چیست ، عزیزم ؟با نام تو آغاز شده هر چه بگویی ،در عاشقیت وسوسه جاریست ، عزیزم !آن وسوسه هایی که برای نفسِ من ،اکسیژنِ ناب است و فراریست ، عزیزم !بر قابِ سکوتِ خنکِ پنجره هامان ،شعر و غزلیاتِ بهاریست ، عزیزم !تا تازه شود دیده و دیدار و قرارم ،این دلشده ، آوای قناریست ، عزیزم !هدیه سلیمانی...
پاره کن،پیراهن هجران را!تا زمستان به در رودو خورشید در برکه بخواندصبح های دل انگیز بهار دیدار را...سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
دیرگاهیست که افتاده ام از خویش به دورشاید این عید به دیدارِ خودم هم بروم…!...
به گمانم عید به دیدار خویش بروم.....
یلدا برای من یعنی ، یک لحظه بیشتر بیداریلحظه ای بیشتر اندوه ، ترجیح خواب اجبارییلدا برای من یعنی ، لحظه ای بیشتر دلتنگییعنی بلندترین هجران ، صبر از روی ناچارییلدا برای من یعنی ، دقیقه ای بیشتر تنهاییخودم میزبان خودم ، لحظه هایِ یکنواختِ تکرارییلدا برای من یعنی ، لحظه ای سرگردانِ در تقویمیعنی تعجیل غروب ، لحظه ای بیشتر غمخوارییلدا برای من یعنی ، وقت اضافهٔ پاییزجلوهٔ لحظه هایی تلخ ، طولانی ترین سوگوارییلدا برای من یعن...
فراهم کن شب دیدار خود راشراب ودفتر و سیگار خود رابخوان آواز از پروانه ای خیسبرایم کوک کن گیتار خود راشهلا الوند (خاتون)...
انارهای دلخون را چیده اندنارنگی ها، نارنجی شده اندانگشت های تنها، به جیب های تنگ تاریک پناه می برندچترهای پژمرده و خشکدوباره جان می گیرندو شعرهای خاک خوردهدوباره به خط می شوند:غروب به این سو، زل زده استاشک آسمان دم مشک استو پاییز پای رفتن ندارد...بیاتا پاییز را پنجه در پنجه، شانه بر شانه، بوسه بر بوسهبدرقه سازیم...بیاتا اشک های سیاه اسید آسماناین یکی باراشک شوق دیدار باشد...بیاتا در تقویم خاطرات سرد و زرد پاییز...