پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
برای بیان تلخی ها، شیرین زبانی می کرد......
صفحه ای دیگراز روزهای نبودنتدر غروبی غمناک ورق می خوردای کاش بودیتا به واسطه ی طلوع نگاهتزلال ترین شبنم شادیاز چشم هایم می باریدو شیرین ترین تبسم خوشبختیبر روی لب هایم می نشستمجید رفیع زاد...
محکوم به مرگمدر قامت فرهاداو با لب شیرینمرا جان به لبم کرد...
طلب توای یارهمچون خواب شیرینیستکه از آن بیدار شدن را نمی خواهم!!!! مهدیه باریکانی...
همچو پائیزمگه آرامم گهی بارانی امقصه هایم گاه تلخ وگاه شیرین می شودعلی مولایی...
شیرین که شد لیلا مجنون نمی فهمدفرهاد به لیلا .......... شیرین نمی خندد...
شیرینی فرهاد مرا خواهد کشتاز بس که لطیفه گو شده با زن ها ....
به عشق روضه ی اربابدر ماه محرمیک قیامتگریه در راه استآنقدر که مزه یاشک حسین (ع)شیرین استمجید رفیع زاد...
ای آنکه پیرم کرده ای دل را ببازم حاضریدور چشمت کعبه ای دیگر بسازم حاضریگاه شیرین پشت نقشی تازه پنهان می شودمثل فرهاد من به نقش تو بنازم حاضریتو راز و نیاز هر شبی ای همه یادم شده تومن شده ام نشان به تو یا که شکارم شده تویوسف آشفته سرم من خود زولیخا میدرمنصب شده تصویر تو در کنج اتاقم شده تو...
لحظه هایم را به پایت سوزاندمآتش گرفتمآه از عمق وجودم شعله می کشیداما تو به جای آنکه باران شویسوختنم را تماشا کردیحالا خاکستری هستم از عشقکه تجربه ای شد تلخبرای تمام لحظه هایی کهبرایم شیرین بودمجید رفیع زاد...
ترش رویی هم بکنشیرین عسل بانوی منگاه گاهی هم قاطی فالوده لیمو لازم است...
نگاهت سادگی شیرینی دارد...گویا پنجره ای ست که رو به قلبت باز می شود • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
نکنده بیستون شیرین نهان در جان شیرین بیستون...
«آغوش یار»باز هم خستگی ؛آنهم از نوع واقعی...کار...کار...کار...و من هم کلافه ، از این تکرارِ پُر تکرار...مگر زندگی چقدر می اَرزد؟؟و چقدر به ما فرصت خواهد داد؟؟چه کاری جذاب تر از آرَمیدن در آغوش معشوق؟و چه عبادتی شیرین تر از اینکهدر هُرم تنش غرق شویو عظمت پروردگار را نظاره کنی...؟!!دنیا در یک قدمیِ تمام شدن است.باید بوئید تمام لحظات ناب را...باید ستود آن خالقی را که لحظه ی شیرینِ وصال را آفرید..... .. ب...
بنا ندارم که عاشق نباشم آنچه زندگی ام را از سکوت نیستی در می آورد آنچه مرا به جهان سنجاق می کند عشق است و همین عشق باعث می شود جهانی این همه تلخ را باز هم چون :شیرین :بخواهمسازهای آبی سولماز رضایی...
«زخم عشق»کاش می شد از یاد بردکهنه زخم عشق را ...زخم خنجر دوستت دارم های شیرینی که از پشت در آغوش گرفته است تن خسته بی روح را ...نخل بلندی که برای رسیدن خرمایش کمر خم کردیماما سهممان چیزی جز تیغ های تیزش نشدو دیگر حتی کسی نیست تا خار از تن خسته بردارد.. .. بهزاد غدیری behzad ghadiri...
حال دلم خوب است ...منم و یک فنجان چای تکیه داده ام ...به پشتیِ قدیمیِ قرمز اتاق ...خوشم ...از خنده های مادرم که بوی خوش دست پختش پیچیده در پستوی خانه ...اندکی شعر سروده اماز چشمان پر زرق و برق مادرمچند خطی نوشته ام از ایستادگی های پدرمصدای گنجشک روی دیوار حیاط مهمان ناخوانده را وعده می دهدو چقدر شیرین شنیده امکه مهمان حبیب خداستو خدا ...همان شعری ست که از چشمان مادرم خوانده ام.. ..بهزاد غدیری...
صبحتکه تکه های آفتاب استکه به در و دیوار شهرنقاشی شدهنور است که تقلا میکنداز شکاف پنجره میهمانسفره صبحانه ات باشدو دست مهربانی که برایتچای میریزددریابصبح همین لحظه شیرین کردن چای است...
کام دل گر چه شد از شور غم عشق تو تلخ جان شیرین منی، بلکه ز جان شیرین تر...
نگاهم را به لب هایت دوخته ام...تا عشق سرریز شود از آنها...زیرا دوستت دارم هایت شیرین است......
به تو که فکر مى کنممورچه ها دورم جمع مى شوندرویایت شیرین است :)...
به لحظه ی تولد قسم که مرگ تلخ است!که مرگِ تلخ، تلخ تر است.که امروز مردن، وقتی که می شد فردا را دید تلخ است.که مردانده! شدن تلخ تر است از مردن..به لحظه تولد قسم زندگی شیرین است، جان شیرین است.زنده ماندن خوش است.آرزو داشتن و فرصت برای رسیدن به آرزو خوش است.فردا خوش است، پس فردا خوش تر است.به لحظه تولد قسم دو نفس بهتر از یکی ست!...
نمکین می بود خنده هایت اگر اشک هایت را کمی شیرین تر کنینفس ها می گذرد از ترفند گرد و خاک نرفته در چشم ،برای شستن تمام دغدغه های دلتو تو چه می دانی که خوزستان چشم هایت به رغبت مالچ نمی خواهندو چه فایده اگر مالچ بپاشینه خوزستان چشم هایت آباد می شود و نه دغدغه هایت شیرین.لیلا موسوی پناه...
بهترین احساس شعرم میشوینیمه شب تسبیح و ذکرم میشویهر غزل با توچه شیرین میشودآخرین رویا و فکرم میشوی...
هنوز هم می توانمبا یک چای تازه دم خانگیکنار همین پنجرهتلخی ترا شیرین کنمهنوز هم میتوانمروی کسالت لحظه هایترگ خواب ترا فقط با یک لبخندشعبده بازی کنمهنوز هم میتوانمجیب تمام سپیدارهای تشنهکوچه باغهای کودکی تراپُُر از چشمه کنموقتی با گردش مردمک چشمان زیبای تودرختان ریز شانه می لرزانندوقتی پاییز با نگاه تو تمام می شودهنوز هم میتوانم تا مرز جنون تا هزار یلدا دیگربرایت دیوانگی ها کنم .( نسرین بهجتی )...
از وجود این همه موجود زیبا، بانمکطعم دنیا از شکر... نه .... از عسل شیرین تر است...
چای و غزل و پنیر و گردو هم هستانجیر و نبات و شهد کندو هم هستصبحانه ی من چقدر شیرین شده، چوندر سفره ی من خاطره ی او هم هست...
به عقل سر بسپارم دعای خلق این استروا مباد دعایی که عین نفرین استرهایم از هوس دیدن بهشت که عشقطمع بریدن از این سفره های رنگین استاگر چه دین مرا گیسوی رهای تو بردکسی که بنده ی موی تو نیست بی دین استتو هم تحمل اشک مرا نخواهی داشتمخواه گریه کنم بغض ابر سنگین استوداع کردی و گفتی که باز میگردیچقدر لحن تو وقت دروغ شیرین است...!!...
یک جمعهتنهایی ات رابه قهوه مهمان می کنمتلخ تلخمنبا لبخندمتوبا حرفهایتشیرینش کنیم...
اگر مقصد تو باشی؛من نیزپذیرای سختی ها خواهم شد.با چشم های بستهو دلی قرص و محکم،خود را در آغوش ترسرها خواهم کرد.برای منِ عاشقدر راه تو مردن همشیرین است!...
مثل خنده نوزادی که غرقِ خواب استمثل شربت خنکِ آلبالو در یک روز گرممثل اولین گاز از گوجه سبز بعد از یکسال صبر،مثل میمِ مالکیتِ آخر اسممثل بوی خانه کاهگلی بعد از باران،یا کشیدنِ نقاشی روی شیشه بخار کرده،مثل پیدا کردنِ جای خالی در اتوبوس با یک بغل خستگیصدای موج دریا در شب،بوسه های ناگهانی،چای تازه دمِ قند پهلو توی استکانِ کمر باریک،یا مثل دستانِ گرم مادر بزرگ،دوست داشتنت همین قدر شیرین است....
کنار تو بودن در جایی دنجپشتِ یک میزرو به روی یک فنجان قهوه تلخ،شیرین ترین اتفاق من است...
مثل خنده نوزادی که غرقِ خواب است،مثل شربت خنکِ آلبالو در یک روز گرم، مثل اولین گاز از گوجه سبز بعد از یکسال صبر،مثل میمِ مالکیتِ آخر اسم،مثل بوی خانه کاهگلی بعد از باران،یا کشیدنِ نقاشی روی شیشه بخار کرده،مثل پیدا کردنِ جای خالی در اتوبوس با یک بغل خستگی،صدای موج دریا در شب، بوسه های ناگهانی،چای تازه دمِ قند پهلو توی استکانِ کمر باریک،یا مثل دستانِ گرم ِمادر بزرگ،دوست داشتنت همین قدر شیرین است......
دلَت را آماده کن عزیزِ من،برای روز های خوبی که قرار استاز حالا به بعدمان سَر کنیم؛برای روز هایی که قرار استشانه به شانه ی هم چشم باز کنیمو حسرت بخوریمتمامِ روزهایی را که سرِ راه هم قرار نگرفته بودیم؛برای روز هایی که باید عادت کنم،تا چایَم را به لبخندِ روی لبت هم بزنم،و صبحم را به "صبح بخیرَت" گره؛برای روز هایی که باید تمامِ راه های نرفته ام را،تمامِ حرف های نزده ام را،شعر های زمزمه نکرده ام را،که باید تمامِ عکس...
خوش به حال دل فرهاد که در مدت عمرمزه ی تلخ ترین خاطره اش شیرین است...
آینه را برداشتملحظه ای محوخود شدمچقدر تغییر کرده اماز وقتی عاشق تو شدمتارهای سپید موپف کردگی زیر چشمانمرنگ پریدگی رخسارمتپش تند قلبمآمدی زندگی ام شیرین شداینک هستی اما کمی دورمیدانی؟چه کردی بامن...
آدمها!!!چیز زیادی از دنیا نمیخواهند ؛جز یک نفرکه صبح جمعه ، چایشان را شیرین کند ......
روباه_وزاغوای به به،چ تیکه ای هستی اصلا انگار تو خودت جانیمیشوم بنده تو اصلاً من ،تو خودت انتهای ایمانیآخه شیرین تر از پیامت نیست ،که پیامت دهم بخوانی توعسلی تو برای من ای عشق ،ای صمیمی ترینِ پنهانیخنده هایت شبیه چیزی نیست ،من که میمیرم از برای لبتمن ندیدم شبیه تو آدم ،توی شَکم، که اصلا انسانیشده ام من شبیه آن روباه ،لب تو چون پنیر وزاغک وارتا به کِی من مجیز می گویم ،تا به کِی در سکوت میمانیلحظه ای هم مرا تو باور کن ،خوردن گول ه...
خوش به حالِ «حافظ»که نمی دانست ناشر کیست،منتقد چیست،اداره ی نگارش کجاست...اگر چه سایه ی «امیر مبارزالدین» را بر سر داشتکه چیزی در حدِ «محرمعلی خان» خودمان بود،اما می توانست رندانهسرِ او شیره بمالد!می توانست بی خیال عکس و عسس،مست کند در انظارو در غزلی بنویسد،بهشتِ نقد رابه نسیه ی هیچ نسناسی نمی فروشد!حتا اگر بعضی غزل های او رابعدِ مرگش دست کاری کرده باشند،حتا اگر موشی گرسنهنیمی از دیوانش را جویده باشد،حتا اگر ...
آن قدَر چشم به راهم خبری شیرین راکه همه روز پی دیدن یک قاصدکم...
بوی دیوانگی های مجنون را میدهی ...خوشوقتم ...نام من شیرین است !...
شیرین تراز شعر تبسمتهیچ نیافته املبخند بزن و بگذار خنده عاشقانه اتکام دلم را قند نماید..️...
حدیث ها شنیدم از عشقکه چون انارسرخ و شیرین استبه گمانم شیرینی اش ازامامت مولا علیو سرخیش راامام حسین ضامن شدبا زلال خون خود و اصحابش...
طعم دوستت دارم ، از لب تو شیرین شد...
جونم واست بگه...عشق کلاه شاپو نیست...که ی روز مُد بشهو ی روز دیگه بیفته از مُد...نَقل عاشقی...نَقل دیروز و امروز نیست که...نَقل ی عُمره...قبل حضرت آدم...تا قِیوم قیامت...راستشو بخوای...من میگم...دلی که با عشق زخمی نشه..دل نیست !ی مشت رگ و پِیِ...خشت و گلِ...به هیچ دردی نمی خوره !و اما عشق...تا دلت بخواد...شیرینه !هم خودش...هم دلتنگی هاش...شیرینه !قنده !عسله !حلواست !تا نچشی نمی فهمیچی می گم !ب...
شیرین کوه را به فرهاد سپرد و تو فرسنگ را،من مانده ام با تیشه ای که صدایش هیچگاه به گوش ات نرسید....
چه تلخ باشیچه شیرین!من از یک ذره ات هم نمی گذرم!...
تو شیرینی چو سیگاری که قبل ازترگ می چسبدپر از سم نفس گیری، که باشی مرگ می ارزد!!...
شدم مجنون تونشدی لیلی من...شدم فرهاد تونشدی شیرین من...شدم شاملوی قصه هایتدل ندادی...نشدی آیدای من...بگو...شاید دلت قصه ی تازه می خواهد؛پس مینویسم از نو...تو معشوقه باش و منم عاشقو به نامِ عشق می نویسم از عشق؛که هر دَم میگردم به دورتخورشید شدن را که بلدی..؟!پروانه می شوم و شهدِ شیرینِ عشقت را میچشمگل شدن را که بلدی...؟!درِ ظرفِ عشقم را باز میکنم تا هوایش به هوایت برسدنفس کشیدن را که بلدی...؟!ماهی می شوم و با تلاطم...
آمدى جانم به قربانت،ولى بمان! ماندنت آنقدر شیرین است،که تمامِ دیر آمدنت را یک تنه جبران میکند!...