یغما گلرویی: اگر انسانی هستی که نمیتوانی به داد کسی برسی اقلًا آدم باش و داد کسی را در نیاور !
از روپوش های مدرسه و در بین آن همه بنفشی، او گل بنفشه ای بود که از هزار فرسخی چشمان من رصدش می کردند. با سر زیر انداخته و نگاهی که به انگور، شراب شدن می آموخت. با آن راه رفتن مخصوص به خود که گویی قدم بر خاکِ خیابان...
لبخندت... تفسیر شعرای مولاناست... با تو دلم گرمه... بی تو جهان تنهاست...
گاهی وقتا یه صفحه ی گوشی آرزوها رو قاب می گیره. وقتی عکسِ تو رو نشون می ده دنیا بوی شراب می گیره. شکلِ زن های تو مینیاتور، عشوه های خریدنی داری. طعمِ شاتوت داره لبخندت بوسه های چشیدنی داری. تو خیابون مثِ یه آهویی گم شده بینِ بوقِ ماشین...
خوش به حالِ «حافظ» که نمی دانست ناشر کیست، منتقد چیست، اداره ی نگارش کجاست... اگر چه سایه ی «امیر مبارزالدین» را بر سر داشت که چیزی در حدِ «محرمعلی خان» خودمان بود، اما می توانست رندانه سرِ او شیره بمالد! می توانست بی خیال عکس و عسس، مست کند...
وقتِ سقوطِ من، چترِ نجات باش! حافظ شدم... بیا شاخه نبات باش! برگرد و توی برف آغوشمو بپوش حرفاتو مثل موت نندازی پشت گوش. .
بزغاله ی سیاهی که قصه نویس در قصه اش چیزی از آن ننوشت من بودم! گرگی گرسنه نبودم که پشتِ در خانه ی تو، دست به کیسه ی آرد فرو ببرم برای گول زدنت! حبه ی انگوری که شراب را از سرکه شدن نجات می دهی! دروغ نگفتم به تو...
خداحافظ خداحافظ سفر خوش راه رویا باز پس از تو قحطی لبخند پس از تو حسرت پرواز
تو را دوست دارم️ چرا که چهار فصل سرزمین منی
نه طبقِ مُد دوستت دارم... نه به حکمِ سُنَت...! همه چیز بنا بر فِطرت است... خوب ها... دوست داشتنی اند... مثلِ تو... ️️️
قلبم ...️ یکى در میون براى تو می زنه!
دستای تو یعنی پناه یعنی یه تیکه از بهشت میشه با یه لبخند تو حافظ شد و غزل نوشت چشم تو امضای خداس ، تنت یه سرزمین نو حالا می فهمم که چرا سفر می رفت مارکوپولو حالا می فهمم واسه چی یک دفعه عاشقت شدم دیدم چقدر میشناسمت درس...
پدر بزرگم همیشه می گفت وقتی شبانه به کابوس ِ بی نور ِ کوچه می روی، برای فرار از زوایای ترس آوازی را زمزمه کن! من همه برای پُر کردن ِ این خلوت ِ خالی ترانه می خوانم! برای تاراندن ِ ترس! به خدا از این کوچه های بی سلام،...
هنگام خواب به خاطر نخواهم آورد دو جوجه ای را که نیمروی ناهار من شدند، مورچه ای را که هنگام نوشتن همین شعر حتا به کفِ کفشم چسبیده بود و سوسکِ سگ جانی را که از قلمرو خود در فاضلابِ خانه خارج شده بود و دیگر به آنجا بازنخواهد گشت......
بانو! بگو که کافه ی دنجِ چشات کو؟ من خسته ام... نشونیِ اون کافه رو بگو!
تو بادبادک بازیگوشی بودی که با دنباله ی عطرش هر روز از خیابان نوجوانی ام می گذشت و من کودکی که می دوید می دوید، می دوید و نمی رسید. کودکی که موهایش جوگندمی شدند، اما هرگز نخواست بزرگ شود چرا که بزرگ شدن، فراموش کردن تو بود. من کودکی...
چشای جنگلیتو وا کردی، زندگی قابل تحمل شد حافظ ام شاعری رو ول کرد و خطیِ پایتخت – آمل شد رنگِ چشماتو از کی دزدیدی؟ از کدوم برگ، از کدوم سبزه؟ که با هر گوشه ی نگاهِ تو قلبِ من توی سینه می لرزه. تو شمالِ چشات منو گم کن!...
آرزو میکنم که خنده ات تنها به عادت مرسوم "عکس گرفتن " نبوده باشد! و تو خندیده باشی در آن لحظه از ته دل... چرا که خنده ی تو جهان را زیبا میکند.
توی قرنی که کفره بیداری، بین این آدمای تکراری یه کمی خاص باشی می میری وقتی خرچنگ ابوعطاخونه، وقتی دنیا «بیانسه»بارونه، «اِمی واین هاوس» باشی می میری.
خداحافظ! خداحافظ! سفر خوش، راه رؤیا باز پس از تو قحطی لبخند، پس از تو حسرت پرواز
تمومِ گُلای دنیا رُ به تو پیشکش میکنم ، بی این که بچینمشون !
قهوهی تلخ با تو شیرینه بی تو هر روز هفته غمگینه...
تو بازیِ کلاغ پَر ، هیشکی نشد بَرَنده قصهی ما همین بود: پرنده بی پرنده !
زخمهایی تو زندگی هستن که نمیشه نشونِ دکتر داد، مثلِ زخمِ دقیقهای که تو اون آخرین بوسه از دهن افتاد...