دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
از هر چه دارم چشم می پوشم اگر دنیایک شب مرا زانو به زانوی تو بنشاند...
چیزی نیست که مرا سر شوق بیاورد جز تو که تو هم نیستی...
گر تو باشی می توان صد سال بی جان زیستنبی تو گر صد جان بود یک لحظه نتوان زیستن...
تو بیا مست در آغوش منو دل خوش دار مستی ات با بغلتهر دو گناهش با من...
من چه خاکی سر آن خاطره ها بگذارم ؟تو اگر سایه به دیوار کسی بگذاری ؟!...
قصه کوته کن مرا خواهی بمیرم از برایت ؟...
چه احسن الحالیست آغوش تو...
دوست داشتنت ابدی است...
دلم بودنت را میخواهدکاشعکس هایت نفس داشت...
فقط بگو خدا تو را برای من ساخت ؟ یا مرا برای تو ویران کرد ؟کدام ؟...
گر بگیری نظیر من چه کنمکه مرا در جهان نظیر تو نیست...
امروز عصر به سرم زدکمی شعر خواندمبگو خب...!؟هیچ_جایت_خالیدوباره_عاشقت_شدم...
گستاخی خیالم را ببخش که حتی لحظه ای یادت را رها نمیکند...
بگو که مال کسی غیر من نخواهی شدخیال خام مرا تا همیشه راحت کن...
در هوای اسارت این پنجره هامن از فریاد تورا آرزو کردم...
مردن هوس است بی تو ما رااین عمر بس است بی تو ما را...
نفسم بند نفسهای کسی هست که نیستبی گمان در دل من جای کسی هست که نیست...
گر چه خویش را به هر چه خواستم رسانده امعشق من قبول کن هنوز بی تو مانده ام...
این قلب ترک خورده ی من بند به مو بود من عاشق او بودم و او عاشق او بود ...
پس لرزه های رفتنت هر روز ویران تر میکند این قلب ویران مرا...
می خواهم فراموشت کنماما این ماهماه هر شبتو را به یاد من می آورد...
مجال خواب نمیباشدم ز دست خیالت...
مرا سنگ جفای تو کمانی کرده از قامت ...
بر مشام قلب من پیچیده عطر عشق تو...
در خیالم با خیالت یک شبی خوابم گرفتاز همان شب از خیالت من خیالاتی شدم...
مدتی است شببا تمام قدرت شب میشود...
اگر برای ابد هوای دیدن تو نیوفتد از سر من چه کنم ؟...
گفتی ام درد تو عشق استدوا نتوان کرددردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد ؟...
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنیدست به بند می دهم گر تو اسیر می بری...
دلم بودنت را میخواهد می شود بیایی ؟ بمانی و هیچوقت فکر رفتن نکنی ؟!...
طمع وصل تو می دارم و اندیشه ی هجردیگر از هر چه جهانم نه امید است و نه بیم...
تنها تویی تنها تویی در خلوت تنهایی ام...
لحظه جان کندن روح از بدن را دیده ایبی تو بودن ها برایم دم به دم جان کندن است...
چشم درویش بکن موقع صحبت با منمن دلم خواسته شاید به شما زل بزنم...
عاشقی لحظه ی خندیدن توست...
چسبیده ام به توبسان انسانبه گناهشهرگز ترکت نمی کنم...
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلتتو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت...
هزاران بار اگر آیم به هستیتو آن هستی که بازم می پسندم...
توگناهی ساده هستیو من معصومانه به تو مرتکبم...
تو بگوبا دل در بند تو باید چه کنم ؟...
من نمی خواهم که حتی لحظه ایلحظه ای از یاد تو غافل شوم ...
سجده بر چشمان غیر از تو حرام است مرا...
به هوایت بگواینقدر برسر من نزند من سرم درد میکند...
گر چه ندارمت ولی در همه حال با منییاد تو بر خلاف توهست و همیشه ماندنی...
گویند که از دل برود هرآن که از دیده برفتدل توییدیده توییبیش میازار مرا...
غیر عشقت نیست عشقی بر دلم...
تو مرا طرح بزنتو که نقاش دلی...
دین اگر لبهای من را بر لبتمانع شوددین و ایمان را رهایش کردهکافر می شوم...
تو نرم نرم نگاهم کنمن قول میدهم قدم قدم برایت بمیرم...
صبح بی تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه را دارد...