علیرضا روشن : مثل آدمی شده ام که آتش گرفته اگر بایستد می سوزد اگر بدود بیشتر می سوزد...
عطر تو در هواست می آیی یا رفته ای؟
هزار نفر به تو خیره می شوند و آه میکشند که سَهم که می شوی هزار نَفَر در حسرت تو تو در حسرت یکی همه تنهاییم
من و یارم هیچگاه همدیگر را نخواهیم دید او به باد پاییزی می ماند من به برگی خشک او باد است ، می آید من برگم می روم
فصل عوض می شود جای آلو را خرمالو می گیرد جای دلتنگی را دلتنگی
از لیوان ها به لیوان شکسته فکر می کنی از آدم ها به کسی که از دست داده ای به کسی که به دست نیاورده ای همیشه چیزی که نیست بهتر است ...
به هر چه نمی خواستم رسیدم جز تو که می خواستمت
او را که رو به نور مى رود دیگران تاریک مى بینند!
لب بر لبت چنانت به درخت بچسبانم به دلتنگى که درخت شوى که رفتن اگر بخواهى ، نتوانى که بمانى ...!
اصلا یادت هست که نیستم ؟
چیزی نیست که مرا سر شوق بیاورد جز تو که تو هم نیستی
اندوه شعر نیست اندوه آدمیست که شعر میگوید…......
خودم را دوست دارم همه جا همراهم بوده همه جا...! یک بار نگفت حاضر نیستم با تو بیایم! آمد و هیچ نگفت حرف نزد گفتم و او شنید رنجش دادم و تحمل کرد .. !
وقتى چشمت را هنگامِ بوسیدن یارت مى بندى، مرا به یاد آر که با چشم بسته در کوچه اى تاریک آواز مى خوانم و دور مى شوم......