شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
در باران که به خانه برمیگردی،از صاعقهها نترس!آنها صاعقه نیستندفلاشهای دوربینِ خداوندندکه دائم در حال عکس گرفتن از توست!فردا که از خانه بیرون بیاییباران بند آمده استو تصویرت در چالآبهای کوچکِ خیابانانعکاسِ تاج محل رادر حوضِ مرمرش کمرنگ میکند.تو عابری عادیدر خیابان پاییز نیستی!فرشتهای هستی که بالهایش راپشتِ مانتویی سیاه پنهان میکندو مقنعهاش معبدِ اینکاستکه خورشید را در خود دارد!تعجبی ندارد اگر عابرا...
تو عابری عادیدر خیابان پاییز نیستی!فرشتهای هستی که بالهایش راپشتِ مانتویی سیاه پنهان میکندو مقنعهاش معبدِ اینکاستکه خورشید را در خود دارد!......
دلبریحتا در بهشت زهرا.وقتی در جامهی سیاهتبا چشمان غمزدهمُردهای را مشایعت میکنی،تمام آمپلیفایرها لال میشوندو من از یاد میبرمجنازههای ترمهپوشی راکه با صفی از لباسهای سیاهِ بدرقهگراز کنارم میگذرند.بر سنگِ هر گوری قدم میگذاری،می دانم آن مُردهبه بهشت میرود.میدانم قاریانِ کور حتادر پشتِ عینکهای سیاهشاناز زیبایی تو باخبرندو کودکان گلفروش- بیخیال شکمهای گرسنهی خود-آرزو دارند تمام گلهای سرخشا...
نقاب. ،کاشکی میشد تو زندگیما خودمون باشیمو بستنها برای یک،نگاهحتی برای یک نفستا کی به جای خودمانقاب ما حرف بزنهتا کی سکوت و رج زدننقش نمایش منه...
بچه که بودماز جریمه های نانوشته که بگذریمسلمانی و ساعت و سیبسکه و سلام و سکوتو سبزی صدای بهارهفت سین سفره ی من بود.بچه که بودمدلم برای آن کلاغ پیر می سوختکه آخر هیچ قصه ای به خانه نمی رسید.بچه که بودمتنها ترس ساده ام این بودکه سه شنبه شب آخر سال باران بیاید......
نسیم هم مُداممیرود و بازمیگرددبا رؤیای گذر از درز روسریو دزدیدن عطر موهایت!زمین و عقربهی ساعتهابرای تو میگردندو منبه دورِ تو!...
شکل کاترین دونوو می خندیمونالیزا می افته از سکه روبروی شکوه لبخندتهمه دار و ندارمو می دمواسه اینکه دقیقه ای باشم جای سنجاقک گلو بندت...
جان جهانیدر این دستهای خالیکه نان ندارند اماتا همیشه نوازش دارند برای تو...
تا چشم رو هم می ذاری می بینی عمر تموم شدبین چهار تا دیوار وجود تو حروم شد...
ول کن اخبار توی رادیو روآسمون اینجا ابریه بی توتنها وقتی تو باشی آبی میشهوقتی می پوشی تاپ آبیتو...
زمین مثل یه سیگاره که چند تا پک ازش موندهمسافر خونه ای تاریک پر از مهمون ناخونده...
تحویل سال نو بی تو بدون تو تکرار سالای تاریک پشت سرسالایی که توشون از تو اثر نبودنه یه نشونی و نه خط و خبر...
هر درخت می تونهیه بهانه باشهتا شاید این دنیادوباره زیبا شه...
همین بسه برای منهمین که با خبر باشمکه تو آروم و خوشبختیمی تونم غرق رویا شم...
عشق یعنی سلام اول صبحبغض با یه ترانه ی غمناکداغ بودن با بوسه ای از دورمثل اعجاز قهوه و کنیاک...
گمت کردم مانند لبخندی در عکس های کودکی ام...
دستم ، نه !اما دلم به هنگام نوشتن نام تو می لرزد…........!...
به چه می خندی؟!یادت باشد که همیشه همین قلب بی قرار جای هزار غزل عاشقانه را می گیردتو بخند! تمام ترانه ها فدای یک تبسمت خاتون!...
بخوان به معراج آغوشت مرا ...!که سرزمین این کولی ...از مرز نفسهای تو ...؟ آغاز می شود ....!!...
این برگهای زرد به خاطر پاییز نیست که از شاخه میافتند قرار است تو از این کوچه بگذری و آنها پیشی میگیرند از یکدیگر برای فرش کردن مسیرت......
دیگر احتمال بازگشتن تو لطیفه ای ستکه دوستان قدیمی مرا با آن دست می اندازندو آن قدر در خلأ غیبتت مرده امکه هیچ زنگ تلفنی مرا از جا نمی پراند !...
باران باشدتو باشییک خیابان بی انتها باشد به دنیا می گویمخداحافظ!...