پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
روسری ات رامحکم گره بزن.بگذاراین بادِ وحشی؛ --خانه خرابم نکند!. زانا کوردستانی...
می افتی از سرم به همین روسری قسم بر گیسوان منفعل یک وری قسم هرگز نریخته ست دل این، "درّ قیمتی"جز پیش پای تو؟ به زبان "دری" قسم......
گره ی کورگره ی کورچون آینه ای که همدم راز شود کوک دل تو با دل من ساز شود لبخند بزن به غنچه ی روسری ام تا این گِره ی کور دَمی باز شود...
دست هایت روسری را از وسط تا می کنداین مثلث در مربع سخت غوغا می کندمثل یک منشور در برخورد با نور سفیدروسری، رویِ سرِ تو رنگ پیدا می کندسبز، قرمز، سرمه ای، فرقی ندارد رنگ هاصورت تو،روسری ها را چه زیبا می کندمی شود هر تار مو یک ” شب ” ولی یک روسریاین همه شب را چطوری در دلش جا می کند؟باد می ریزد به دورت حسرتِ تلخ مراباد روزی روسری را از سرت وا می کند...
گل های دشت دامنت را دوست دارم! بوی خوش پیراهنت را دوست دارم! باید بخندی روز و شب در چشم هایمشیرینیِ خندیدنت را دوست دارم!من موج هستم رو به آغوشت همیشهای ساحل زیبا تنت را دوست دارم! این روسری زیباست تنها بر سر تومن رنگ لاک ناخنت را دوست دارم! خوشبخت بودن را برایم زنده کردیخانم من! زن بودنت را دوست دارم! 🟪 شاعر: سیامک عشقعلی...
لیلا! برای دست هایت یاس چیدمیک روسری با رنگ دلخواهت خریدم می خواستم شعری برایت گفته باشماما نشد! انگار نقاشی کشیدم دلگیر از دنیا نباشی مهربانم!دیشب دوباره خواب دیدم... خواب دیدم... لیلا! خودت خوبی؟ بگو از حال کوچهبا این خیابان ها به چشمانت رسیدم هر جا تو غمگین می شدی یا خسته بودیبا قلب بی تابم برایت می تپیدم! غم ها به پایان می رسد یک روز یک جا این جمله را من از زبانت می شنیدم! من عهد بستم با خدا، باشم کنارتوق...
دیدنش حال مرا یک جور دیگر می کندحال یک دیوانه را دیوانه بهتر می کند!در نگاهش یک سگ وحشی رها کرده و اینجنگ بین ما دو تا را نابرابر می کندحالت پیچیده ی مویش شبیه سرنوشتعشق را بر روی پیشانی مقدر می کندآنقدر دلبسته ام بر دکمه ی پیراهنشفکر آغوشش لباسم را معطر می کندرنگ مویش را تمام شهر می دانند ، حیفپیش چشم عاشق من روسری سر می کندبا حیا بودم ولی با دیدنش فهمیده امآب گاهی مومنین را هم شناگر می کند...
عشق یعنی تو و آن لحظه ی بی روسری ات رقص گیسوی به هم ریخته و دلبری ات...
گره بزن به روسری،که باد ناشیانه ای گره به زلف می زند،چو عشق ناشیانه هارقیب اهل شرم نیست به فرصت و بهانه ای کشد به دام ،مرغکت،به عشوه و بهانه ها...
از گوشه آن روسری سرختگاهی نگاهم کن،انارها وقتی میترکنددلبرانه ترند......
عصر حافظ شعر در خم زلف پریشان تو بودنوبت شعر به ما شد، روسری سر کرده ای!؟ارس آرامی...
این روزها سخت دچارم..دچار به توو دچار به تمام خیابان های شهر که هر بار تو را برایم یادآوری می کننددچار به بوی عطرت، که هر عابری مرا به سوی تو می کشاند..دچار به مغازه هایی که روسری ات را پشت ویترین هایشان به نمایش می گذارندمن دچارم به تو، نه تنها من، بلکه تک تک اعضای بدنم..حتی قلمم که فرصت فکر کردن نمی دهد و همان اول، غزل را با تو آغاز می کند..دچار به بارانی که در نبودت اشک هایم را پاک می کند..از بچگی یادم داده بودند دچار نشوم اما ...
تو را بی روسری دیدم عجب طوفان دل چسبی تشکر باد تابستان، مراد این دلم دادی!...
روسری را طرح لبنانی ببندی یا نبندی،زلف بر صورت بیفشانی، نیفشانی قشنگی!...
دست هایت روسری را از وسط تا می کنداین مثلث در مربع سخت غوغا می کندمثل یک منشور در برخورد با نور سفیدروسری روی سر تو رنگ پیدا می کندسبز، قرمز، سرمه ای فرقی ندارد رنگ هاصورت تو روسری ها را چه زیبا می کندمی شود هر تار مو"یک شب" ولی یک روسریاین همه شب را چطوری در دلش جا می کند؟باد می ریزد به دورت حسرت تلخ مراباد روزی روسری را از سرت وا می کند...
دو هواییم ؛ دمی صاف و دمی بارانیما همانیم ، همانی که خودت می دانیپیش بینی شدن ِ حال من و تو سخت استدو هواییم ...ولی بیشترش طوفانیآخرین مقصد تو شانه ی من بود ؛ نبود ؟گریه کن هرچه دلت خواست ، ولی پنهانیشاید این بار به شوق تو بتابد خورشیدرو به این پنجره ی در شُرُف ویرانیباز باید بکشی عکس پریشان ِ مراگوشه ی قاب ِهمان روسری ِ لبنانیآب با خود همه ی دهکده را خواهد برداگر این رود ، زمانی بشود طغیانی...
تو شُل کن روسرى را مو بیفشان فتنه برپا کنجواب مجتهدها، عالمان، فرزانگان با من ارس آرامی...
این روسری آشفته یک موی بلند استآشفتگی موی تو دیوانه کننده است...
زیبای من! بیا و به این مرده جان بده موهای زیر روسریت را نشان بده...
با چشم مشکی و لبخند دلفریب و موی فرفریحقا که از شاعرانه های حضرت حافظ فراتریسال ها برای تو عاشقانه ی ناب خواهد نوشت...یک شب گذر کنی اگر از خیال شاعریبه رسم عاشقی آمدم غزلی تازه دم کنمافسوس که قافیه ها عاجزند از وصف چون تو دلبریچشمان تو ارتش هیتلر است و دلم لهستان بی دفاععالم ندیده جنگی بدین نابرابری!کشته های بی شمار می دهد زلف پر خمتچگونه مجازی به حمل اسلحه در زیر روسری؟ای کاش که لحظه ی خلقت خدا تو را نشان می داد......
خورشیدروسری اش را پهن کرده روی میزگنجشک هاسر و صدایی به پا کرده اند که نپرس!و من مانده امچایی اول صبحم رابا شکر خنده ات بخورمیاقند لبت......
دیدم که شهر باز پر از عطر مریم است گفتند باز روسری ات را تکانده ای...
دوره سعدی و حافظ صحبت از زلف تو بودنوبت دوران من شد روسری سر کرده ای؟!...
روسری سر کن و نگذار میان من و باد سر آشفتگی موی تو دعوا بشود...
رها کردی دوباره روسری راگرفتی راه و رسم دلبری رابه کوچه آمدی بازاریانشنمی دادند جواب مُشتری را...
مثل یک منشور در برخورد با نور سفیدروسری، رویِ سرِ تو رنگ پیدا می کند.....
سبز، قرمز، سرمه ای، فرقی ندارد رنگ هاصورت ِ تو روسری ها را چه زیبا می کند!...
دستیگلهای روسری ام راگره می زندبه سر شاخه ی بهارپایان می گیردفصل ریزش موهام...
بیا همراه گلها دسته ام کن!جدا از مردمان خسته ام کنمرا با خود ببر تا زیر زلفتبه چِنگ روسری ات بسته ام کن...
روسری ات را کنار بزن!این مرز پارچه ای، دیواری مرگبار ستمقابل عاشقانه های من...♥اینجا،،،سربازی جان بر کف متوقف ست،پشت خاکریزی پارچه ای ! سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
بیقرارت شده ام باز قراری بگذارسبدی بوسه برایم به کناری بگذاراین منم سر به هوا دلشده انگشت نماروی دوشِ دلم ای یار تو باری بگذاردمِ آخر تو بیا در سبدِ خاطره هامبا یکی شاخه گلِ سرخ... اناری بگذارروبرویِ منِ پاییزِ به یغما رفتهاز خودت تابلوِ سبزِ بهاری بگذارتا پس از رفتنِ تو باز نمانم غمگینروی آیینه ی من خطِ غباری بگذارپیشِ پایِ منِ دربندِ نخِ روسری اتخواهشا ای بتِ من راهِ فراری بگذارهوسِ دلهره کرده دلِ دیوانه ی منشب قراری ب...
بی روسری بیا که دقیقا ببینمتاما به گونه ای که فقط من ببینمتبا تو نمی شود که سر جنگ وکینه داشتحتی اگر که در صف دشمن ببینمتنزدیک تر شدی به من از من به من که منحس کردنی تر از رگ گردن ببینمتمثل لزوم نور برای درخت هاهر صبح لازم است که حتما ببینمتحس می کنم دو دل شده ای لحظه ای مباددر شکِ بینِ ماندن و رفتن ببینمت...
دوست داشتنِ تو!ریشه در کتاب های کهن دارد.پیامبر مهربانم!آیه های نبوتت را خوب می فهمم!همین که نگاهم می کنیرسالتت تمام شده ست. دوست داشتنت،دریایی است ژرف !یعنی می توانم غرق تو باشم!خوشدلم وُ،--چه خوشحال! دوست داشتنت،،،شبگردی های دو نفره استدر خیابان های تاریک و خلوت.وقتی دست هایتبا لهجه ای از مهردست های مرا می خواند. دوست داشتنت،،،زمان نمی خواهدبهانه نمی طلبد وُ، --مکان ندارد. دو...
روسری ای که در باد می رقصدرویای رنگ پریده ی... زنی استکه از فرسنگ ها فاصلهتورابه.... ««نام »»می خواندگیسوان بیقراری امدر هوای مهربانی ...شانه هایتسفیدخواهد شددر شبی که ابر دلتنگیبغض های نباریده ی "دوستت دارم" رابر تنت می پوشاندو توشاعرترین ...کوه دنیا خواهی شد......
بسم رنگ آن دو چشمت شعر من آغاز شداولش گفتم، بگویم شعر مایل بر کجاستتا که رویت هست از چیز دگر گفتن؟... نخیرشعر من امشب تمام و تام راجع به شماستشعر من با روی زیبایت عجین گردیده استحقُ وَالاِنصاف رویت اَحسَنُ الخلقِ خداستشعر من امشب تمامش بابت آشوب توستاین که از کل زنان شهر من خوشگلتریاین که در بازارِ دل ها بهترین خواهان توییچشمکت را میدهی و در عوض دل میخریصورتت ایهام دارد نازنین و نازی استوحشیانه خوشگلی هم میکُشی هم میدری...
در خانه ى ویران شده ام چشم ترى بودتا در پى ابروى تو صاحبنظرى بودصد بار شکستى دل من را و ندیدىدر قلب فرو ریخته جز تو نفرى بود ؟هیهات که درد دلم از راه شفا رفتچشمان تو معشوق حریف قَدَرى بودتا چشم من از روزنه بر روى تو افتادچون دیر به خود آمدم آشفته سرى بودبا رقص تو با روسرى و باد که مستیمبا آمدنت کوچه ى ما را خبرى بوددر پشت تو افتاده زمین نبض خیابانتا از قدمت روى زمینش اثرى بودابلیس شدم سیب شدم پاى تو امااز هر ...
نسیمی آمد و برداشت از سر روسری ها را مگر پاییز رنگی تر کند خاکستری ها را...
گل های روسری ات راکجای این شهر تکانده ای؟که در تمام خیابان هایش،" بهار" را به حراج گذاشته اند...
تو از هر شاهکار اصفهانی اصفهانی ترولی من بی تو از پل های تاریخی کمانی ترتب و تاب پریدن را قفس ها خوب می فهمندکبوتر هستم و رویای عشقت آسمانی ترپریشانی موهایت هزاران خون دل داردکه با پیچیدگی این داستان ها داستانی ترزمان بوسه اول، کمی باران ببارد کاشکه شرم گونه هایت زیر باران شمعدانی تربرای سالها سربسته مانده شعر لبهایتشراب اینقدر گیرا، رنگ آن هم ارغوانی ترمرا هر روز خواهد کشت موهای پریشانترها کن روسری را مرگ آسان، نا...
بادبا هزاران نغمه ی معطرآمده است ... روسری ات رابرداشته ای مگر ؟؟!!...
در حسرت موهای تو جانم به لب آمدبر مخترع روسری صد لعنت و نفرین ...
بدون شک جهان را به عشق کسی افریده اند ، و بهار را به عشق ترانه !چه بهارقشنگی وقتیباد میوزد و روسری یار را با خودش میبردچشم هایم محو زلف هایش میشودانگار زلف هایشاز جنس آسمان شب بود وقتی در سیاهی چشمانش غرق میشودم یک نور از جنس عشق نگاهم را درگیر میکرد فهمیدم هیچ کس نمیتواند به اندازه او مهربان باشد هیچ کس به زیبایی او خدا را در اغوش نمیگرفتاخر او ترانه بود عشق بهار ... !...
سرباز،سرباز استو کاری جز کشتن نداردحالا یکی تفنگ بر می دارد یکی هم مثل تو روسری...
زلف او از روسری گاهی که بیرون می زندمی طپد قلبم چو آهویی که می گردد شکار...
باد اگر بودم از میان گندم زار ها و چنارها از میان شاخ و برگ ها و چمن زارها ، سراغ موهایت می رفتم سراغِ دامنت ، روسرے ات ، چادرِ گلدارت ....
آقا جان خدا بیامرز راست میگفت کار این زنها بر عکس است می گویند دوستت نداریم وروسری گلگلی هدیه ات را سر می کنند...
روسری ام آبرودارترین پرچمی ستکه لذت پریشان کردن گیسوانم را از باد میگیرد......
آخرین خاطره ی بوسه هایت راسالهاست از حافظه ی لب هایم پاک کرده ام... اما گردوهای این درخت هنوز عطر موهای تو را می دهد... کاش روسری جامانده ات را در باغچه چال نمی کردم...!...
باد آمد و برداشت ز سر، روسری ات راانگار عیان کرده خدا، دلبری ات را......
و از بین تمام روسری هایت باد را بیشتر از همه دوست دارمبه موهایت می آید! ️️️...