پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
اتوبوسی عبوسمکه کار میکند پا به پای عقربه هامتر میکندتنهایی اش را با خیابان ها و جاده هانیمه شب هایی همکه از مرز خستگی رد میشودبه سرش میزندخودش و مسافرانش راکه روزهای تلخِ نَچرخی هستندبه صرف یک خواب شیرین عمیق تهِ دره مهمان کند«آرمان پرناک»...
هر دو تنهاهر دو عاشقبارها و بارهااز کنار هم گذشتیمبی آنکه چیزی بگوییممثل دو عقربه ی خجالتی«آرمان پرناک»...
به تو که زل می زنماز قاب بیرون می آییلبخندت را بر لبم می کشینگاه می کنی به پیراهنِ مضطربمو با لحنی، عکسِ عقربه ها،از نبضِ زندگی می گویی ...«آرمان پرناک»...
به آینه که نگاه می کنیپیشانی ات24 خط خورده استمی بینی هنوزبرج های زهرمار را بغل میکنیو عقربه هابی بندپشتِ سرت تاس می ریزنندسخت استدر چشمِ گذشته ایستادنخیلی سختخاطره بان بودنکار هر کسی نیست «آرمان پرناک»...
عقربه ها همیشه از تو عقب ترندهنوز هم در دهانتالفبای زندگی،مزه ی کودکانگی دارد...«آرمان پرناک»...
شب که می شودنبض ثانیه ها رابه عقربه های ساعت قرارکوک می کنمو به انتظار معجزه ایاز عشق می مانمتا که در قعر آغوشتماوا بگیرممجید رفیع زاد...
جیغ زد عقربه یِ گیجِ زمان؛جاده باریک و سفر نزدیک استرخت باید بست از شهری کهمِهرَش عصیانکده ای تاریک استشیما رحمانی...
از شب سیاه تر منموقتی که فانوس چشم هایتبر شعرهایم نمی تابدو دیگر رد نگاهت رابر تن واژه هایم نمی بینماز شب سیاه تر منموقتی که عقربه هادر آغوش هم می رقصنداما من با ثانیه های نبودنتبغض می کنماز شب سیاه تر ، منموقتی که هر شب در عمق سکوتمبه خواب می روممجید رفیع زاد...
رد پایم روی عقربه ساعت است...ثانیه به ثانیه را قدم زدم تا برگردی... نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
جای ساعتصدای تو هر صبحبیدارم می کند ؛هراسی از چرخش عقربه ها نیستبگذار صدای تو مُدامزنگ بزند . . .️️️...
خدایا دلم به سان قبله نماست ؛ وقتی عقربه اش به سمت “تو” می ایستد ، آرام می شود …...
آقای داروین!لطفن عقربه ها را به عقب برگردانید.ما خوش حال بودیموقتی از درختی به درختی می پریدیمبا یک گلابیمیان دندان هامان!...
نسیم هم مُداممیرود و بازمیگرددبا رؤیای گذر از درز روسریو دزدیدن عطر موهایت!زمین و عقربهی ساعتهابرای تو میگردندو منبه دورِ تو!...
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفتدر من غزلی درد کشید و سر زا رفتسجاده گشودم که بخوانم غزلم راسمتی که تویی عقربه ی قبله نما رفت...
عقربه های ساعت رو به جلو میروند!برای کبوتر ها دانه میریزم میخورند و بعد هم میروند!شیر آب را باز میکنمآب هم در حال رفتن است!اصلا چرا راه دور بروم؟!جسمم دارد روز به روز پیر تر میشود!بی معرفت میخواهد زودتر بمیرد و او هم مثل بقیه ی چیز ها برود!تو هم از وقتی که رفتی دورتر و دورتر میشوی!انگار این دنیا را ساخته اند که همه از هم دور شوند!!...