شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
بچهکهبودمنمیدونستمدوستداشتنچهشکلیه،فقطمیدونستماونتوکوچست،منمبایدباشم......
بچه که بودماز جریمه های نانوشته که بگذریمسلمانی و ساعت و سیبسکه و سلام و سکوتو سبزی صدای بهارهفت سین سفره ی من بود.بچه که بودمدلم برای آن کلاغ پیر می سوختکه آخر هیچ قصه ای به خانه نمی رسید.بچه که بودمتنها ترس ساده ام این بودکه سه شنبه شب آخر سال باران بیاید......