شب است و شمع و چراغی و چشم مشکینت
شوم دوباره اسیر نگاه شیرینت...
دیوانه کند عشق مرا چون مجنون
دیوانه شدن ز عشق عاقل شدن است...
رنگ رخساره شنیدی که خبر داد زمن
عاقبت در خم گیسوی تو بی رنگ شدم...
دل ربودی از من و در دل نشستی ای عزیز
بر کسی دیگر نخواهم داد دل را بعد تو
بادصبا...
صبح یعنی تو بخندی دل من باز شود
صبح یعنی دل من گرم نگاه ت شود...
گفتم فراموشت کنم اما محال است
آخر چگونه بگذرم از هرچه دارم...!...
منم اسیر چشم تو...فدای خنده های تو
بدون تو کجا رَوَم که در مقابلم تویی
سجاد یعقوب پور...
مثل شیری که شده عاشق چشمان غزال
بی رمق کرد مرا ناز دو چشمان شما......
بیا عهدی کنیم امروز، روزِ اولِ دیدار
اگر رفتیم بی برگشت، اگر ماندیم بی منت...
تویی مهتابِ شبهای پر از تنهایی و اندوه
که روشن می کنی چشم و دلم را مهربان من!
بادصبا...